عصبانی شده بود اخم هایش را کرده بود توی هم .
فرمود: ساکت باش خدایمان که یکیست پدرمان هم همین طور ثواب و پاداش هم که به کارهای نیک است. زود باش بگو همه خدمتکاران از سفید و سیاه بیایند سر سفره، کنار من.»
یکه خوردم هیچ وقت ندیده بودم بلند حرف بزند.
فقط گفته بودم سفره خدمت کاران را جدا بیندازیم...» ( بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص136، ح10)