به شرط آفتاب  ( صص41-44 ) شماره‌ی 7188

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > ولايتعهدی > شروط ولايتعهدی توسط امام رضا (عليه السلام)
سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > ولايتعهدی > قبول ولايتعهدی با شروط
سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > ولايتعهدی > تعامل مامون با امام (عليه السلام) > مراسم بيعت برای ولايتعهدی
سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > ولايتعهدی
سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > ولايتعهدی > ولايتعهدی امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

مأمون عصبانی شد انگار خودت را از قدرت من در امان میبینی به خدا قسم اگر نپذیری و وادارت میکنم، میکشمت. حجت که بر امام تمام شد گفت: «شرط دارد. »...

متن

خلافت را قبول نمیکرد ولایت عهدی را پیشنهاد کردند، قبول نکرد. مأمون گفت: شورایی را که به دستور عمر تشکیل دادند یکیشان هم پدرت بود علی عمر دستور داده بود هرکس بهانه کند گردنش را بزنند تو هم نمی توانی قبول نکنی .»

امام گفت: من به خواست خودم نمی پذیرم. »

مأمون عصبانی شد انگار خودت را از قدرت من در امان میبینی به خدا قسم اگر نپذیری و وادارت میکنم، میکشمت. حجت که بر امام تمام شد گفت: «شرط دارد. »

-        چه شرطی؟

-        در هیچ امر مملکتی در هیچ عزل و نصبی دخالت نمیکنم

مأمون مجبور بود بپذیرد.  (عوالم العلوم و المعــــارف والاحوال من الایات و الاخبار و الاقوال مستدرک سیدة النساء إلی الامام الجوادج 22 ، الرضا علیه السلام ص284)

41

دستهایش را گرفت بالا: «خدایا، تو میدانی که مجبورم کردند و به اکراه قبول کردم همان طور که دانیال و یوسف هم مجبور شدند ولی عهد طاغوت شوند ولایتی جز ولایت تو نیست. کمکم کن دین تو را برپا کنم و سنت پیامبر را زنده .»

دستهایش را آورد پایین اما غم را به راحتی میتوانستی در نگاهش ببینی . (الارشــــاد المفید، ج 2 ص 263/ کشــــف الغمة فی معرفة الائمــــة، ط القدیمة، ج2ص276)

42

ضیافت ولایت عهدی تختی برای امام کنار مأمون بزرگان را جمع کردند یکی یکی دست میدادند برای بیعت شعرها خواندند جایزه ها دادند. سکه ها زدند به نام امام .

مأمون هم امر کرد آل عباس لباسهای سیاهشان را در بیاورند.  به جایش سبز بپوشند به حرمت آل علی اما امام کسی نبود که دلش با این چیزها خوش شود. (کشــــف الغمة فی معرفة الائمــــة، ط القدیمة، ج2ص276)

43

مأمون گفت: یکی یکی بیعت کنید با ابوالحسن، ولی عهد من اول پسرم عباس .»

عباس آمد جلو میخواست دستش را بگذارد روی دست امام امام دستشان را بالا بردند پشت دست امام به طرف جمعیت بود.

دستش رفت زیر مأمون گفت: یا ابا الحسن دستت را برای بیعت در از کن .»

امام گفت: رسول خدا همین طور بیعت میکرد. »( بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص101، ح18)

44

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی