به دیوار شهر طوس نزدیک شدیم صدای شیونی بلند شد. رفتیم طرف صدا جنازه ای افتاده بود روی زمین چند نفر هم می زدند توی سر و صورتشان امام از اسب آمدند پایین جنازه را بغل کردند. انگار نوزاد کوچکشان باشد. دستشان را گذاشتند روی سینه میت.
- بهشت مبارکت باشد. دیگر نترس
رفتم جلو چه طور میشناسیدش آقا؟ این اولین باری ست که آمده اید طوس »
نگاه کرد: «موسی جان نمیدانی هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما می دهند همه تان را خوب میشناسیم عمل خوبی ببینیم شکر میکنیم و برای گناهانتان طلب عفو میکنیم. »(بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج39 ص193، ح3 / عیون أخبار الرضــــا علیه السلام، ج2، ص86، ح30)