آخرین حج محمد هفت ساله اش را هم با خود آورد. طواف وداع
محمد سوار شده بود بر دوش غلام .
به حجر اسماعیل که رسید گفت: بگذارم زمین »
گذاشتش. نشست. بغض کرده بود. نگاه میکرد به پدر و زیر لب چیزهایی میگفت با خدا طول کشید غلام گفت: فدای تو شوم برخیز دیگر. »
کودکانه گفت: تا وقتی خدا نخواهد از این جا تکان نمی خورم. »
غلام رفت پیش امام رضا الله جریان را گفت امام زانو زد کنارش «محمدم، عزیزم، بلند شو. »
نگاه کرد به چشم های پدر از کعبه خدا حافظی کردید مگر دیگر بر نمی گردید.... »
بغضش شکست. آرام نمی شد.
امام محکم گرفتش توی بغل دوتایی گریه کردند. این آخرین حج پدر و پسر بود با هم .( مدینة المعاجز، البحرانی، ج 7 ص179)