36. شفا یافتن جوان فلج
در روزنامه خراسان شماره 3692 به تاریخ ذی قعده سال 1381 ق) چنین نوشته شده است:
در مشهد شب گذشته جوان افلیجی (1) 1 - یعنی: فلج. ) در حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام شفا یافت و کسبه بازار جشن گرفتند؛ و دکاکین خود را با پرچم های سه رنگ و چراغ های الوان تزیین کردند.
خبرنگار با این جوان تماس گرفت و جریان مشروح را چنین گزارش می دهد.
این جوان به نام سید علی اکبر گوهری و سنش در حدود بیست و هشت سال اهل تبریز و شغلش قبل از ابتلای به این مرض عطر فروشی در بازار تبریز بود.
به خبرنگار ما اظهار داشته است که من از کودکی به مرض حمله قلبی و تشنج اعصاب مبتلا بودم؛ و چون به شدت از این مرض، رنج می بردم، بنا به توصیه اطبای تبریز برای معالجه به تهران رفتم و در بیمارستان فیروز آبادی بستری گردیدم.
روز عمل جراحی که فرارسید، قرار شد لکه خونی را که روی قلب من است به وسیله اشعه برق از بین ببرند و آن را بسوزانند ولی معلوم نیست روی چه اشتباهی مدت برق به روی قلب بیشتر شد؛ و براثر آن نصف بدنم فلج گردید و چشم چپم نیز از بینایی افتاد.
مدت پنج ماه برای معالجه مرض جدید در بیمارستان بستری بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه ای خوب شد؛ و چشمم بینایی خود را بازیافت ولی پای چپم همان طور باقی ماند به طوری که با عصا هم نمی توانستم به خوبی حرکت کنم پس با ناامیدی تمام به تبریز برگشتم و در آن جا هم خیلی خرج معالجه کردم و هر کس هر چه گفت و تجویز کرد اجرا کردم و دکان عطر فروشی و خانه و زندگانی ام را به پول تبدیل کرده، صرف و خرج معالجه کردم و دوباره به تهران برگشتم و به بیمارستان شوروی مراجعه نمودم ولی آن جا هم پس از معالجات زیاد گفتند معالجه ، اثری ندارد؛ و پای تو برای همیشه فلج خواهد بود.
پس به تبریز برگشتم و روز اول عید نوروز به خانه یکی از اطبای تبریز - به نام دکتر منصور اشرفی که با خانواده ما و همچنین با مرض من آشنایی کامل داشت - رفتم و با التماس از او خواستم که اگر راهی برای معالجه پایم باقی است بگوید؛ و اگر هم ممکن نیست بگوید تا من دیگر به این در و آن در نزنم.
آن دکتر پس از معاینه دقیق سوزنی به پایم فرو کرد و من هیچ احساس دردی نکردم
آن گاه مقداری از خون مرا برای تجزیه گرفت و پس از تجزیه گفت میر علی معالجه پای تو ثمری ندارد؛ متأسفانه تو برای همیشه فلج خواهی بود.
این بود که من در آن روز بسیار ناراحت شدم با این که آن روز روز عید بود و مردم همه غرق شادی و سرور بودند. پس با دلی شکسته . به خانه یکی از رفقای خود رفتم و سخنان دکتر را برای او گفتم آن دوستم که مردی سالخورده بود - مرا دلداری داد و گفت: میرعلی تو که جوان با تقوا و متدینی هستی خوب است که به طبیب واقعی - یعنی حضرت رضا علیه السلام - مراجعه کنی و برای پابوسی آن حضرت به مشهد مشرف شوی.
به محض این که آن دوستم چنین سخنی گفت اشکهای من جاری شد؛ و همان لحظه تصمیم گرفتم برای تشرف به زیارت؛ و پس از تهیه وسایل سفر حرکت کردم و ساعت هفت و نیم روز پنجشنبه وارد شهر مشهد شدم.
از آن جایی که خیلی اشتیاق داشتم بدون آن که منزلی بگیرم و استراحت کنم با هر زحمتی بود خود را به صحن مطهر رساندم؛ و قبل از تشرف به حرم برگشتم؛ و غسل زیارت کردم و تمام افرادی که در حمام بودند به این حال من تأسف می خوردند
در هر حال به حرم مشرف شدم و بیرون آمدم؛ و چون خیلی گرسنه بودم به بازار رفتم و قدری خوراکی تهیه کردم و خوردم و دوباره به حرم بازگشتم و دیگر خارج نشدم و تا ساعت یازده شب در گوشه ای نشسته بودم؛ و یکی از پاسداران (1) 1 - یعنی: نگهبانان. ) حرم مواظبت مرا داشت که زیر دست و پای جمعیت انبوه حرم لگدمال نشوم.
در همین موقع بود که با زحمت زیاد به ضریح مطهر نزدیک شدم و با صدای بلند به ناله و زاری پرداختم و از بس گریه کردم، از حال طبیعی خارج شدم و چیزی نفهمیدم؛ در همان حال اغما و بیهوشی نوری به نظرم رسید که از آن صدایی بلند می شد؛ و آن صدا به من امر کرد: «سید علی اکبر بلند شو؛ خدایت تو را شفا عنایت نمود.
من از حال اغما خارج شدم دیدم پایی را که توانایی نداشتم سنگینی آن را تحمل کنم و انگشت آن پا را تکان بدهم به حرکت آمده [است].
پس بدون کمک عصا به کناری رفتم و نماز خواندم و شکر خدا را به جای آوردم در این وقت یکی از همشهری ها را که کاملا به حال من آگاه بود در حرم مطهر دیدم او خیلی از حال من تعجب نمود و مرا به اطاق خود در مسافرخانه میانه برد.
امروز نیز عده ای از کسبه مشهد و کارگران حمام مرا که به این حال دیدند متعجب شدند و مرا به خدمت آیت الله سبزواری بردند؛ و اشخاصی که مرا دیده بودند شهادت دادند و جریان را طی نامه ای به آستان قدس نوشتند و به این مناسبت ساعت ده صبح نقاره شادی زدند به جهت اطلاع عموم و خشنودی مسلمین .
پس من بایستی هر چه زودتر به شهر خود بروم و این مژده بزرگ را به مادر و همسر و دو فرزند و شش برادرم بدهم و البته در اولین فرصت برای زیارت حضرت رضا علیه السلام باز خواهم گشت.
صص94تا99
37 .شفای حاج سید عباس شاهرودی
از مرحوم حاج سید عباس شاهرودی نقل شده است.
زمانی مرض ناخوش و صعب العلاجی بر من عارض شده بود و به هر دکتری مراجعه کردم نتیجه ای نداشت تا این که از همه جا به کلی نا امید شدم و به حرم مبارک حضرت ثامن الائمه امام رضا علیه السلام مشرف شدم.
پس از تضرع و زیارت عرض کردم یابن رسول الله ! من تا به حال جسارت نمی کردم برای شفای خود از شما چیزی بخواهم برای آن که مبادا عرض به شرف قبول نرسد. اما اکنون من از همه اسباب طبیعی و پزشکی مایوس شده ام و به در خانه تو آمده ام تا شفای دردم را از حضرت پروردگار بخواهی
پس از مدتی تضرع و توسل از حرم بیرون آمدم و به کفش داری رسیدم در آن لحظه ناگهان به قلبم خطور شد - مثل این که کسی به من گفت که: «مقل ارزق (1) 1 - وعی شیره درخت است که مایل به سرخی و تلخی می باشد (دهخدا).)بخور.»
این خیال رفته رفته در دلم قوت گرفت تا آن که تصمیم گرفتم چند روز مقل ارزق بخورم و به خوردن آن مواظبت نمایم.
پس شروع به خوردن آن کردم و خوشبختانه به حالم مفید واقع شد؛ و معلوم گردید که چاره بیماری من همان بوده است؛ و در مدت خیلی کمی شفای کامل یافتم.(1) 1 - كرامات الرضويه، ص 170 و 171 (به نقل از الکلام يجز الكلام)
صص100و101
38 .شفای دختری هشت ساله
شهید بزرگوار و دانشمند معظم مرحوم سید عبد الكريم هاشمی نژاد در کتاب پربهای خود مناظره دکتر و پیر قضیه ای را این چنین نقل نموده است.
در یکی از روستاهای مازندران در خانواده ای ثروتمند و محترم دختری تقریباً در سن هشت سالگی دچار مرض سختی شده بود.
خانواده مریض او را در شهر نزد دکترهای معروف برده و معالجات بسیاری انجام داده بودند؛ اما نتیجه ای نگرفته بودند. آن ها همچنین او را به ساری و بابل و تهران بردند و برای اولین بار در تهران شورای پزشکی برای تشخیص مرض تشکیل شد؛ ولی تفاوت محسوسی در حال مریض مشاهده نشد.
سپس چند بار دیگر او را به تهران بردند؛ و کمیسیون پزشکی تشکیل شد؛ و تصمیم به عمل جراحی گرفتند؛ اما باز نتیجه ای نشد؛ بالاخره آن ها به بیشتر پزشکان معروف تهران مراجعه نمودند و نزدیک پانزده هزار تومان خرج کردند؛ اما هیچ نتیجه ای حاصل نشد؛ و از معالجه او ناامید شدند.
اما در همان حال گویا از عالم غیب مددی حاصل شد؛ و آن دختر به زبان آمده و گفت: «مرا به مشهد ببرید؛ طبیب حقیقی من، امام رضا علیه السلام است».
این سخن جز از طرف مادر دل سوخته اش مورد استقبال واقع نگردید و در نهایت در حالی که تمام افراد آن خانواده دست از مریض شسته بودند و دیدار او را آخرین بار ملاقات می پنداشتند؛ مادر دختر مریض خود را به مشهد برد.
در ایستگاه قطار بهشر کارمندان ایستگاه به علت آن که مرگ آن مریض را حداکثر برای چند ساعت بعد قطعی می دانستند ابتدا از دادن بلیط خودداری نمودند؛ ولی به لحاظ شخصیت و احترام آن خانواده بالآخره بلیط داده شد؛ و در يك كوپه دربست به همراه مادرش و سه زن دیگر که پرستاران او بودند به سمت مشهد راه افتادند.
وقتی آنها به مشهد مقدس رسیدند دختر مریض را به صحن بزرگ امام رضا علیه السلام حمل کردند و او را در پشت پنجره فولاد قرار دادند. در آن جا مادر آن دختر سفره دلش را گشود و بنای گریه و ناله را گذارد؛ و با سوز دل و اشک ریزان شفای کامل دختر خود را از آن طبيب ، واقعی خواستار شد.
وقتی شب فرارسید همه زائران به منازل خود رفتند و درهای حرم و صحنها را بستند و تنها عده ای از پاسبانان و خدمتگزاران آستان قدس رضوی برای نگهبانی ماندند؛ اما آن دختر به همراه مادرش در همان جا ماندند.
اواخر شب مادر رنج دیده آن مریض در اثر رنج سفر و خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بود که ناگهان دستی را روی شانه خود احساس کرد و شنید که با صدایی آمیخته با عاطفه و محبت میگوید: «مادر مادر! برخیز ! من شفا یافته ام حالم خوب شده امام رضا علیه السلام به من شفا عنایت فرموده است!
مادر، با شنیدن این صدا چشم های خود را باز کرد و دخترش را سالم و بدون هیچ ناراحتی بالای سر خود نشسته دید. او با دیدن این صحنه بلافاصله فریادی زده و غش کرد.
خادمانی که در داخل صحن مشغول پاسبانی بودند با شنیدن فریاد آن زن به دورش جمع شدند و پس از گذشتن چند دقیقه و به هوش آمدن آن زن او را به اتفاق دختر شفا یافته اش به مسافرخانه ای رساندند.(1) 1- مناظره دکتر و پیرص 203 و 209 با تلخیص و تصرف در الفاظ.)
صص102 تا 104
39. شفای بیمار سرطانی
از دکتر محمد اسماعیل اکبری (1) 1 - متخصص جراحی عمومی و فوق تخصص غدد سرطانی و رئیس مرکز تحقیقاتی سرطان دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی (تهران) ) نقل شده است:
در زمستان سال 1356 بنده دستیار رشته جراحی بودم یک روز صبح که با اتومبیل شخصی وارد بیمارستان فیض اصفهان می شدم، در دهانه درب ورودی پیر مردی را دیدم که با خانم جوانی مضطرب ایستاده است. نگهبان با تندی او را از مسیر دور کرد تا بنده وارد شوم پس از پارک نمودن ماشین به سوی او آمدم و متوجه شدم که دخترش بیمار است.
بیمار را به داخل بخش هدایت کردم تا معاینه شود معلوم شد خانمی است حدود سی ساله دارای دو فرزند که دچار تومور بدخیمی در مشانه است و يك بار تحت عمل جراحی قرار گرفته ولی بهبودی نیافته است و امروز با عود تومور در دیواره شکم - به صورت گل کلمی (Vegetation)- مراجعه کرده است و مورد پذیرش واقع شده است.
این بیماری موجب مطلقه شدن ایشان از سوی همسرش شده و پدر سالمندش از او و فرزندانش نگهداری می کرد.
بیمار را با کمک آقای دکتر سید مهدی ابطحی که دستیار اورولوژی بود معاینه کردیم و معلوم شد که واقعاً اقدام جراحی دیگری نمی توان برای بیمار انجام داد. وقتی پیر مرد این بیان را شنید باز هم گریه کرد و مستاصل می پرسید من چه کنم؟
و نهایتاً گفت: اگر می توانستم به مشهد بروم، او خوب می شد.
اقدامات لازم برای سفرایشان و دخترشان به مشهد مقدس انجام شد و به او قول دادم که پس از بازگشت از مشهد برای او وقت رادیوتراپی بگيرم، شاید ان شاء الله نتیجه بخش باشد.
مدتی (شاید دو هفته بعد روزی در بخش جراحی همان بیمارستان پیرمرد را دیدم که به دنبال من میگشت از او حال دخترش را پرسیدم گفت: بحمد الله بهتر است و زخمش خوب شده است.
بیمار را معاینه کردم در کمال ناباوری اثری از توده ،زخمی داخل شکاف جراحی روی شکم نبود و در معاینه هم توده دیگری به دست نمی خورد. از آقای دکتر ابطحی خواهش کردم بیمار را معاینه کرد او هم جز تعجب نکته ای به زبان نیاورد در بررسی های رادیولوژیك بعدی هم مرض واضحی پیدا نکردیم.
برای ما یقین بود که قلب پاک پیر مرد و استیصال خانواده کار خودش را کرده و مولایمان امام رضا علیه السلام گوشه چشمی به بیمار داشته است.(1) 1 خاطراتی از کرامات و عنایات اهل بيت عليهم السلام، ص 54 و 55 . )
صص105 تا 107