28. شفای سید ابراهیم لنگرودی
حجة الاسلام والمسلمین محمد مهدی تاج لنگرودی واعظ گفته است:
آقای سید ابراهیم لنگرودی، سید معمر و جلیل القدری است که از ذاکران و خدمتگزاران اهل بیت اطهار و ساکن تهران می باشد.
من گاهی او را در بعضی خیابانهای تهران میدیدم که به دیوار تکیه کرده و بعد از مقداری توقف به راه می افتاد وقتی علت را پرسیدم از درد پای خود گله کرد و گفت: ده سال است که گرفتارم و بعضی از اطبا آن را رماتیسم و بعضی سیاتیک می دانند؛ اما نسخه هیچ پزشکی کارساز نشده است.
او با این ناراحتی می ساخت تا این که روزی به عنوان احوالپرسی به خانه او رفتم. خوشبختانه حالش خوب بود وقتی از درد پای او پرسیدم گفت: الحمد لله راحت شدم و به وسیله امام رضا علیه السلام از خدا شفا گرفتم.
از چگونگی شفا یافتن او پرسیدم گفت من چندی قبل به عزم زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد مقدس، مشرف شدم. در آن جا با همان درد پا و ناراحتی به زیارت حضرت میرفتم و از شدت درد مخصوصاً از صحن مقدس تا حرم سه جا به عنوان استراحت می نشستم.
روزی به حرم حضرت مشرف شدم و پس از آداب و مراسم زیارت با قلبی شکسته و با خلوص اطمینان به حضرت عرض کردم آقا من پیرمردی هستم که بیشتر از هشتاد سال دارم اگر قابلیت دفن در جوار قبر شما را داشته باشم از خداوند بخواه تا من بمیرم و در همین جا دفن گردم؛ اما اگر از عمرم چیزی باقی مانده این درد پا مرا خیلی آزار میدهد و طاقت فرسا است؛ بنابراین از خدا بخواه تا مرا شفا دهد!
قدری گریه کردم و با همان حال از حرم بیرون آمدم و به صحن مقدس وارد شدم اما ناگهان به خود آمدم و دیدم که در خودم احساس بهبودی می کنم مثل آن که هیچ دردی در من نبوده است؛ و از حرم تا اول خیابان بدون احساس کوچکترین ناراحتی و توقفی، آمدم .
آن قدر خوشحالی و سرور به من دست داده بود که بنا کردم در خیابانها راه رفتن و مدتی به این منوال گاهی تند و گاهی آهسته می رفتم تا بر من یقین شد که شفا گرفته ام و الان مدت چند ماه است که از مشهد مقدس مراجعت کرده ام و کاملا راحت هستم!(1) 1- كرامات الرضويه، ص 216.214 )
صص 72و73
29. شفای پای شکسته
مرحوم آیت الله کلباسی در کتابش راه طاعت و بندگی نوشته است:
در ماه ذی الحجه سال 1379 ق در اصفهان از پله افتادم و استخوان پایم شکست و مدتی در بیمارستان آقای رحیم زاده بودم و دکترها مرا از بهبودی مأیوس کرده بودند به مناسبت دوستی که با حاج عبدالله مقدم در تهران داشتم به بیمارستان بازرگانان رفتم و مدتی تحت معالجه او بودم تا این که دکتر معالجم (دکتر مسعود پس از يك هفته اظهار داشت معالجه شما منحصر به یکی از دو راه است یا باید صد هزار ریال برای حلقه ای از طلا برای ساخت استخوانی مصنوعی بدهید؛ و یا این که شصت هزار ریال بدهید تا برایتان استخوانی از آمریکا بیاورند و پیوند داده شود.
اما وقتی جناب آقای شیخ محمد تقی فلسفی از این ماجرا خبردار شدند به من پیغام دادند که هر طور میل شما باشد یکی از این دو عمل را انجام دهید؛ و اگر از لحاظ پول در زحمت باشید دوستانی در تهران هستند که حاضرند وجه را پرداخت کنند.
من در پاسخ پس از تشکر و امتنان گفتم من تاب تحمل چنین عمل را ندارم.
صبح فردا دکتر مسعود به من گفت: من کاملا می دانم که شما از علمای فعالی هستید و حیف است که تا آخر عمر در گوشه خانه افتاده باشید؛ خوب است که به یکی از دو معالجه تن دهید.
پس من در فکر بودم تا این که شب پس از خوردن شام چون خود را قادر بر تحمل عمل جراحی ندیدم متوجه حضرت رضا علیه السلام شدم و بسیار گریه کردم و عرض کردم ای آقا من معتقد هستم آن قدر کرامات و خوارق عادات از قبر مبارک شما ظاهر شده که از هیچ یک از امامان ، دیگر آشکار نگشته است؛ چه میشود اگر امشب نظری به این غریب دور از وطن بفرمایید؟
پس از مدتی گریه و التجا به حضرت رضا به خواب رفتم و آن بزرگوار را در عالم رؤیا زیارت کردم و دیدم جماعتی پشت سر آن حضرت بودند که من ایشان را نشناختم سپس آن حضرت به من فرمود: ای کلباسی تو خوب شدی».
تا این را فرمود من از شدت فرح از خواب بیدار شدم و ملتفت شدم که درد پای من قدری ساکت شده است و می توانم از جای خود بر خیزم اما برنخاستم تا این که صبح شد و آقای دکتر مسعود آمد و گفت: چه تصمیمی گرفته ای؟
گفتم از عمل منصرف شده ام و حال می توانم راه بروم.
گفت: نمی توانی
در آن هنگام من فوراً از تخت خود پایین آمدم و روی تخت نشستم دکتر تعجب کرد و دستور داد تا دوباره عکس برداشتند؛ و پس از عکس برداری از جراحی منصرف شد.
من همان روز به جانب مشهد مقدس حرکت نمودم و چون به مشهد رسیدم دوستان مرا به بیمارستان آمریکایی ها بردند؛ و هزار ریال دادند تا پس از چهار روز عکس برداری گفتند شما آثار شکستگی ندارید و اگر بوده بهبودی یافته اید؛ و پول مرا هم برگردانیدند.
من همان روز به منزل آمدم و فردای آن روز حجة الاسلام آقای چهل ستونی که از تهران به زیارت مشرف شده بودند - به عیادت من آمدند و فرمودند شما چرا به این زودی از تهران حرکت کردید؟
من ماجرا را برای او تعریف کردم ایشان اصرار کردند که باید تو را به بیمارستان حضرت رضا علیه السلام ببرم.
لذا به آن بیمارستان نزد دکتر بولوند» که اولین دکتر شکسته بند بود رفتیم و او گفت شکستگی استخوان شما اصلاح شده است، فقط بایستی مدتی استراحت نمایید.
خواه در منزل و خواه در بیمارستان ... و من به واسطه اشتغالات علمی منزل را اختیار کردم.(1) 1- راه طاعت و بندگی ص 117 و 118( با تصرف در الفاظ)
صص74 تا 77
30. بینا شدن چشم
عالم بزرگوار حاج سید علی خرسان - معروف به علم الهدی - فرموده است:
مشهدی محمد ترك سال ها بود که به من اظهار ارادت می کرد و به نماز جماعت من حاضر می شد؛ اما چون مردم درباره او گمان خوشی نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمی کردم تا این که پیش آمدی برای او رخ داد و چشم هایش کور شد و به فقر و پریشانی گرفتار گردید.
من بسیاری از روزها می دیدم که بچه ای دست او را گرفته و به عنوان گدایی او را راه می برد و او به زبان ترکی شعر می خواند و مردم چیزی به او می دادند.
بسیاری از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام میدیدم که دست به شبکه ضریح مطهر انداخته و طواف می کند و با صدای بلند چیزی میخواند او چندین مرتبه از کنار من گذشت؛ ولی چون کور بود مرا نمی دید.
خدام که او را می شناختند مانع صدا و گریه او نمی شدند، تا این که هفت سال گذشت روزی من شنیدم که کسی گفت: حضرت رضا علیه السلام مشهدی محمد را شفا مرحمت نموده است.
اعتنایی به این گفته ننمودم تا آن که قریب دو ماه گذشت روزی او را در بست پایین خیابان با چشم بینا و صورت و لباس نظیف دیدم که به سرعت می رفت چون چشمش به من افتاد به طرف من آمد و دست مرا بوسید و گفت: قربانت شوم من هفت سال است که شما را ندیده ام.
گفتم مشهدی محمد تو که کور بودی و چشمان تو نمی دید؟
به زبان ترکی گفت قربان جدت شوم که او مرا شفا داد؛ روزی هنگام عصر به منزل رفتم متوجه شدم همسرم گریه می کند و آرام نمی گیرد هر چه اصرار کردم برای چه گریه میکنی؟ جواب نداد؛ اما بچه های من گفتند مادر با زن صاحب خانه دعوا کرده است.
پرسیدم چرا امروز با صاحب خانه دعوا کردی؟
گفت: اگر خدا ما را میخواست این گونه پریشان نمی شدیم و تو کور نمی گشتی و زن صاحب خانه به ما منت نمی گذاشت و نمی گفت: اگر شما مردمان خوبی بودید کور و فقیر نمی شدید.
این سخنان را با گریه گفت و از اتاق با حال گریه بیرون رفت.
من از این قضیه بسیار منقلب شدم و فوراً برخاستم و عصای خود را برداشتم تا از خانه بیرون روم بچه ها فریاد زدند مادر بیا که پدر می خواهد برود.
زنم آمد و گفت چایی نخورده، کجا می روی؟
گفتم: شمشیر برداشتم که بروم با جدت جنگ کنم با آن که شفای چشمم را بگیرم و برگردم.
بالآخره به حرم مشرف شدم و با حال گریه فریاد زدم مگر من جدت علی را کشته ام؟ مگر من جدت حسین را کشته ام؟ من از شما چشم می خواهم.
آن گاه نگهبان حرم دست به شانه من زد و گفت این اندازه داد مزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمی خوانی؟
من که در بالای سر مبارک بودم از او خواستم تا مرا رو به قبله کند پس او مرا در مسجد بالاسر رو به قبله نمود و مهری نیز برای من پیدا کرد و گفت نماز بخوان؛ لكن ملتفت باش که در عقب سرتو دو نفر از اشخاص مهم ایستاده اند مواظب باش تا ایشان را اذیت نکنی
من نماز مغرب را خواندم و باز شروع به گریه و استغاثه نمودم و شنیدم که آن دو نفر به یکدیگر می گفتند این سگ هر چه فریاد میزند حضرت رضا جواب او را نمی دهد
این سخن بسیار بر من اثر کرد و دلم بی نهایت شکست چند قدم جلو رفتم تا خود را به ضریح رسانیدم و به شدت سرم را به ضریح زدم و یقین کردم که سرم شکست پس حال ضعف بر من روی داد؛ و در آن هنگام شنیدم که صدایی می گوید: «محمد! چه می گویی؟»
تا این فرمایش را شنیدم نشستم و باز سرم را به شدت کوبیدم. سپس دو دفعه شنیدم که میگفت: «محمد! چه می گویی؟ اگر چشم می خواهی به تو دادیم».
از دهشت آن صدا سر خود را بلند کردم و نشستم و دیدم که همه جا را می بینم ..... سپس از شدت شوق باز سرم را به ضریح زدم در آن حال دیدم که ضریح شکافته شد و آقایی ایستاده و به من نگاه می کند و تبسم می نماید؛
آن گاه به من فرمود: «محمد! چه می گویی؟ چشم می خواستی که به تو دادیم.
دیدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسیم تر و چشمان او درشت و محاسنش مدور و با لباس سفید و شالی بر کمر دارد و شال او سبز بود؛ و دیدم تسبیحی در دست داشت که می درخشید و نمی دانم که چه جواهری بود ولی مثل آن ندیده بودم سپس آن حضرت می فرمود: «چه می گویی؟ چه می خواهی؟
من به آن حضرت نگاه می کردم و سپس به مردم نگاه میکردم و در شگفت بودم که چرا آنها متوجه آن جناب نیستند، مثل این که آن حضرت را نمی بینند و هر چه آن حضرت می فرمود چه میخواهی؟» مطلبی به نظرم نیامد.
سپس فرمود: «به همسرت بگو این قدر گریه نکند؛ که گریه او دل ما را می سوزاند.
عرض کردم: همسرم آرزوی زیارت خواهرت را دارد؟»
فرمود: «می رود».
سپس او از نظرم غایب شد و ضریح به هم آمد و من برخاستم نگهبان که مرا بینا دید، گفت: تو شفا یافتی؟
گفتم: بلی.
پس زوار، ملتفت من شدند و بر سر من ریختند و لباسهای مرا پاره پاره کردند؛ لذا دوباره خودم را به کوری زدم و فریاد زدم از من کور چه می خواهید و زود از حرم بیرون آمدم و از دارالسیاده خودم را به کفش داری رساندم و چون کفشدار مشغول دادن کفش های زوار بود به او گفتم کفش مرا بده که می خواهم زودتر بروم.
کفشدار مرا که بینا دید تعجب کرد و گفت مشهدی محمد مگر می بینی؟ مگر حضرت رضا علیه السلام تو را شفا مرحمت فرموده است؟
گفتم بلی و زود بیرون شدم میان صحن که رسیدم دیدم صحن خلوت است به فکر افتادم که به منزل بروم اما با خود گفتم چگونه دست خالی بروم؛ زیرا که بچه ها گرسنه اند و ما غذایی نداریم و قند و چایی هم لازم است.
لذا از همان جا، توجه به قبر مبارک نموده عرض کردم ای آقا چشم به من دادی گرسنگی خود و بچه ها را چه کنم؟
ناگاه دستی پیدا شد که صاحب دست را ندیدم اما مبلغی در دست من گذاشت چون نگاه کردم دیدم یک اسکناس ده تومانی است. پس به بازار رفتم و نان و لوازم دیگر را گرفته به طرف خانه راه افتادم در بین راه همسایه ام را دیدم گفت مشهدی محمد به عجله می روی مگر بینا شده ای؟
گفتم بلی حضرت رضا علیه السلام او مرا شفا داده است تو کجا می روی؟
گفت: مادرم بد حال است عقب دکتر می روم
گفتم احتیاجی نیست؛ يك لقمه از این نان را بگیر که عطای خود حضرت رضا علیه السلام است و به او بخوران إن شاء الله شفا مي يابد.
او لقمه نان را گرفت و برگشت و من نیز به خانه آمدم.
صبح فردا احوال مادر همسایه را پرسیدم گفتند: قدری از آن نان را در دهان او گذاشتیم و به هر زحمتی بود به او خوراندیم و وقتی تمام لقمه از گلوی او فرورفت حالش بهتر شد و اکنون سالم است.(1) 1 - كرامات الرضويه، ص 163. 158. )
صص 78 تا 84
31 .شفای سید حسین طباطبایی
شیخ عباس قمی صاحب کتاب معروف مفاتیح الجنان در کتاب دیگرش فوائد الرضویه از مرحوم سید جلیل و عالم معروف حاج سید حسین طباطبایی از نوادگان مرحوم سید مهدی بحر العلوم طباطبایی) چنین نقل کرده است:
ایشان در اواسط عمر خود به ضعف چشم مبتلا شد؛ و کمکم ضعف او شدت نمود تا آن که از دو چشم نابینا شد.
او از نجف اشرف به قصد زیارت امام رضا علیه السلام حرکت نمود و پس از شرف یابی و طلب شفا از ساحت قدسی حضرت رضا علیه السلام هر دو چشمش بینا شد؛ و با دیده های روشن از حرم مطهر بیرون آمد و تا آخر عمر که به سن نود سالگی بود محتاج به عینک نبود. (1) 1 - فوائد الرضويه، ص 283 )
ص85
32 . شفای زخم پای میرزا احمد علی هندی رحمه الله علیه
میرزا احمد علی هندی که عالمی بود صالح و متقی و بیش از پنجاه سال در کربلا مجاور قبر امام حسین علیه السلام بود گفته است:
من در زمانی که در هند بودم زخمی در زانویم پدید آمد که تمام پزشکان از علاج آن عاجز شدند.
پدرم که خودش از همه دکترهای هند ماهرتر بود کسی را به اطراف هند فرستاد تا هر طبیبی را که بیابند او را برای معالجه من حاضر نمایند؛ اما هر يك از آنها که آن زخم را می دیدند می گفتند ما از پس معالجه وی برنمی آییم و همگی اعتراف به عجز می کردند.
تا این که طبیبی فرنگی که ماهرتر بود آمد؛ و چون چشمش بر آن زخم افتاد میلی در داخل آن زخم کرد؛ و چون بیرون آورد، نگاهی به آن کرد؛ گفت: تو را غیر از حضرت عیسی علیه السلام کسی نمی تواند علاج کند؛ زیرا که این زخم نزدیک به پرده رسیده - و اسم آن پرده را گفت - و وقتی که زخم به آن پرده برسد حتماً تلف میشود و یکی دو روز دیگر این زخم به آن می رسد؛ و پسرت خواهد مرد.
من از شنیدن سخنان او آن روز را با نهایت غم و اندوه به سر بردم و چون شب شد خوابیدم در عالم خواب خدمت مولا و سید خود حضرت علی بن موسى الرضا عليه السلام مشرف شدم و دیدم که آن بزرگوار در برابر من ایستاده و نور آن حضرت به اطراف حجره منتشر است؛ پس به من فرمود: «ای احمدا به سوی من بیا.
عرض کردم مولای من خودت میدانی که من مریضم و توانایی راه رفتن ندارم.
آن سرور، اعتنایی به گفته های من نکرد و باز فرمود: «به سوی من بیا».
در این مرتبه از بستر خود برخاستم و نزدیک آن بزرگوار رفتم آن گاه آن حضرت دست مبارک خود را پیش آورد و آن زخم را که به زانوی من بود، مسح کرد. در آن حال عرض کردم ای مولای من قصدم این است که به زیارت شما مشرف شوم فرمود: «إن شاء الله مشرف می شوی
تا این که از خواب بیدار شدم و اثری از آن جراحت در زانوی خود نیافتم و از ترس این که مبادا این امر را کسی قبول نکند، جرأت نمی کردم قضیه را آشکار کنم.
تا این که بعضی از آشنایان از حال من خبردار شدند؛ و قضیه فاش شد.(1) 1 - تتميم أمل الآمل، ص 61 و 62. )
صص86و87