16. شمشیرهای بی اثر
«هرثمه» فرزند «آمین» روایت کرده است:
روزی من به محضر امام رضا علیه السلام وارد شدم در حالی که در کاخ مأمون، شایعه شده بود که آن حضرت، کشته شده است.
در آستانه در صبیح دیلمی را دیدم که از خادمان مطمئن مأمون بود و داشت از نزد امام علیه السلام بیرون می آمد تا مرا دید گفت:
بدان ای هرثمه که مأمون مرا و سی نفر از غلامان دیگر خود را که مطمئن بودند در میانه شب فراخواست و از ما پیمان گرفت تا برویم و به خانه امام رضا علیه السلام بریزیم و در هر حالتی که باشد او را به قتل برسانیم.
پس ما سوگند به این کار خوردیم و خارج شدیم و او به ما وعده داد که در صورت موفقیت جایزه کلانی خواهیم گرفت.
پس ما شمشیرها را تحویل گرفتیم و به منزل امام وارد شدیم و او را دیدیم که خوابیده بود ولی دستهایش را حرکت می داد و سخنی می گفت که ما نفهمیدیم.
در آن حال غلامان به سمت او رفتند و من در دور دست ایستادم و نگاه می کردم گویا او آمدن ما را می دانست. پس غلامان با شمشیرهایشان به قطعه قطعه کردن حضرت پرداختند اما هر چه تلاش میکردند کارگر نمی شد و گمان می رفت او چیزی پوشیده که شمشیر در آن اثر نمی کند.
غلامان پس از مدتی به خیالشان کار را ساختند و بیرون آمدیم صبح که شد مأمون به خیال آن که آن حضرت کشته شده، هیئت عزا به خود گرفت و پا برهنه و سر برهنه به سمت حجره آن حضرت روان شد؛ ولی وقتی به آن جا رسید صدای همهمه ای از خانه او شنید که به خود لرزید و برگشت او مرا فرستاد تا از احوال وی آگاه شوم من وقتی به این جا آمدم دیدم امام مشغول نماز و تسبیح است؛ پس مرا صدا زد. من ترسیدم و به رو افتادم فرمود برخیز و بدان آنها می خواهند نور خدا را با دهانهایشان خاموش سازند؛ اما پروردگار نورش را به کمال می رساند هر چند که کافران کراهت داشته باشند. وقتی من به نزد مأمون برگشتم و احوال را گزارش کردم مامون گفت به مردم بگویید او غش کرده و از هوش رفته بود اما دوباره سلامتی یافته است.(1) 1 - عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج 2، ص 214 ، ح 22 . )