رضا رضا - داستانی بر اساس زندگی امام رضا(ع)  ( 119-120 ) شماره‌ی 7027

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > شهادت امام رضا (عليه السلام) > مسموم نمودن حضرت امام رضا (عليه السلام) > مسموم نمودن با انار

خلاصه

امام بی درنگ گفت: شاید انار بهشت بهتر از این باشد.» مأمون انار را درست فشرد پوست انار در زیر دستان مأمون نرم شد. سپس آن را به طرف امام گرفت و گفت: «آب این انار را بخور.» امام گفت: «مرا از خوردن آب انار معاف کن!» مأمون گفت: «دست مرا رد میکنی برادر؟ امام گفت: «میلی به خوردن ندارم.» مأمون گفت: «شاید به من اطمینان نداری شاید به نظر می آید که قصد بدی درباره شما دارم در حالی که میدانی من چه قدر شما را دوست دارم و چه اندازه به شما احترام میگذارم و ...» و بار دیگر سرفه به سراغش آمد. مأمون بار دیگر انار را به طرف امام گرفت و با بدخلقی گفت: «بخور

متن

امام رضا بیمار بود تب داشت ابوالصلت از او مراقبت میکرد. سلیمان مثل پروانه دور و برش میچرخید و احتیاجات او را برآورده میکرد. غلامان دیگری هم بودند که هر یک به نوعی به امام خدمت می کردند امام نمی دانست چرا آن روزها بیشتر از همیشه به خواهرش فاطمه معصومه فکر میکند فکر خواهری که هرگز نتوانست به مقصد برسد همیشه آزارش میداد. اما حالا بیشتر از همیشه به یاد او بود؛ به یاد خواهری که آن قدر فاضل و دانا و با تقوی بود که به او فاطمه دوم می گفتند و بعد از مرگش به خاطر رنجی که کشید، زینب دوم نامیده می شد. ))

مدتی بعد، حال امام بهتر شد. مأمون خبردار شد که حال امام بهتر شده است. شادمانی اش را نشان داد و به هشام گفت به برادرم بگو هر وقت فرصت پیدا کرد به دیدار ما بیاید.

هشام پیغام را به امام رساند امام که احساس بهبودی می کرد، روز بعد به دیدار مأمون رفت. مأمون وقتی چشمش به امام افتاد مشتاقانه از جایش بلند شد و دست در گردن او انداخت و پیشانی اش را بوسید. تا جایی که میتوانست به امام احترام گذاشت و از او خواست کنارش بنشیند. امام نشست و به بساطی که جلو مأمون پهن بود نگاه کرد. در این بساط همه جور نوشیدنی و خوردنی بود شربتهای معطر و خوش طعم میوه های کمیاب رنگارنگ مأمون به انارهایی که میان بساط بود نگاه کرد، یکی را برداشت و کمی نگاه کرد سپس آن را به امام رضا نشان داد و گفت: «برادرم، من تا

امروز آناری بهتر از این ندیده ام. حتم دارم که دانه هایش شیرین و قرمز است و به سرفه افتاد.

امام بی درنگ گفت: شاید انار بهشت بهتر از این باشد.» مأمون انار را درست فشرد پوست انار در زیر دستان مأمون نرم شد.

سپس آن را به طرف امام گرفت و گفت: «آب این انار را بخور.»

امام گفت: «مرا از خوردن آب انار معاف کن!»

مأمون گفت: «دست مرا رد میکنی برادر؟

امام گفت: «میلی به خوردن ندارم.»

مأمون گفت: «شاید به من اطمینان نداری شاید به نظر می آید که قصد بدی درباره شما دارم در حالی که میدانی من چه قدر شما را دوست دارم و چه اندازه به شما احترام میگذارم و ...» و بار دیگر سرفه به سراغش آمد. مأمون بار دیگر انار را به طرف امام گرفت و با بدخلقی گفت: «بخور

يا بن رسول الله.»

امام انار را گرفت با ناخن روی پوست آن را سوراخ کرد. آب سرخ انار از سوراخ بیرون ریخت و روی لباس امام چکید. امام با دهانش آن انار را مکید هنوز مدت زیادی نگذشت که امام احساس کرد حالش خوب نیست. انار له شده از دستش رها شد و به زمین افتاد.

امام بلند شد تا به خانه اش برود مأمون پرسید: «برادرم به کجا می روی؟» امام با صدایی لرزان و بیمار جواب داد به همان جا که مرا فرستادی.» و از قصر مأمون به خانه خود رفت.

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان