شهادت حضرت به شرنگ
از ابوصلت هروی روایت است که به مأمون خبر رسید که ابوالحسن علی ابن موسى الرضاء مجالس علمی مربوط به اصول دین و مذهب برپا می کند و مردم فریفته مقام علمی او میشوند مأمون حاجب خود محمد بن عمرو طوسی را مأمور کرد که مردم را از شرکت در این مجالس بازدارد و آن حضرت را احضار کرد و چون چشمش به او افتاد پرخاش نموده بی احترامی کرد. امام از نزد مأمون با حالی آشفته و ناراحت بیرون آمد؛ در حالی که لبهای مبارکش را حرکت می داد و میگفت سوگند به حق مصطفی و مرتضی و سيدة النساء که او را نفرین میکنم آن گونه که یاری خداوند را از او بردارم تا جایی که سبب شود اراذل و سگهای این شهر او را بیرون کنند
سپس فرمود برای من در این جا قبری کنده میشود و در آن صخره ای نمایان می گردد که اگر همه کلنگهای خراسان به کار گرفته شود، از جای کنده نمی شود آنگاه امام درباره خاکی که از کنار پای و سر هارون برداشته بودم همان باز گفت و فرمود این خاک به من ده که تربت من است.
سپس فرمود در این جا برای من قبر کنند گورکنان را فرمان ده که آن را هفت پله پایین برند و وسط قبر را شکافی دهند و اگر نپذیرفتند جز این که لحد گذارند فرمانشان ده که آن را دو گز و یک وجب گیرند و خداوند عزوجل آن را برای من تا بدانجا که خواهد فراخ گرداند چون چنین کردند، در کنار سر من رطوبتی خواهی یافت، پس آن سخن بر زبان ران که تو را می آموزم و بدین هنگام آب چندان روان خواهد شد که لحد را میپوشاند و در آن ماهیان کوچکی
نمایان شوند پس نانی را که به تو میدهم برایشان خرد کن ماهی ها آن را میخورند و چون از نان چیزی نماند ماهی بزرگی نمایان می شود که ماهی های کوچک را میخورد چندان که دیگر هیچ ماهی نمیماند و آن ماهی بزرگ نیز ناپدید می شود و چون این ماهی نیز ناپدید شد دست خویش بر آب نه و سخنی را برگو که به تو می آموزم بدین هنگام آب فرو مینشیند و دیگر آبی نخواهد ماند و این کارها را جز در حضور مأمون مکن.
سپس فرمود: ای اباصلت فردا نزد این تبهکار میشوم پس اگر با سر برهنه برون آمدم با من سخن گوی و من نیز با تو سخن میگویم و اگر با سر پوشیده برون آمدم، با من هیچ مگو.
ابوصلت گوید چون صبح روز بعد فرا رسید حضرت جامه خویش بپوشید و در محراب به انتظار نشست در این میان غلام مأمون بیامد و به حضرت عرض کرد: امیر را اجابت کن
حضرت کفش به پای کرد و ردا بر دوش افکند و روان شد و من نیز در پی ایشان روان بودم تا این که بر مأمون وارد شد حالی که طبقی از انگور، نیز چند طبقی از میوه های دیگر نزد مأمون بود و او خوشه ای انگور به دست داشت
که قدری از آن را خورده و قدری را باقی نهاده بود.
چون چشم مأمون بر امام رضا فتاد از جای جست و حضرتش را در آغوش کشید و میان دو دیده اش را بوسه زد و در کنار خویشش نشاند و از آن انگور بدو داد و عرض کرد ای فرزند رسول خدا آیا انگوری نکوتر از این دیده ای؟ امام رضا فرمود بسا انگوری نیکوست که از بهشت آورده اند. مأمون عرض کرد از آن بخور امام فرمود: مرا از خوردن آن معذور نمی داری؟ مأمون عرض کرد تو را از خوردن آن گریزی نیست چه چیز تو را از آن باز می دارد؟ شاید به ما بدگمانی؟ مأمون خوشه انگور را گرفت و از آن خورد و مانده اش را به حضرت داد. امام رضا سه حبه از آن خورد و آنگاه به کناری اش افکند و برخاست.
مأمون پرسید: به کجا؟
حضرت علیه السلام فرمود: به همان جا که فرستادی ام سپس حضرت با سر پوشیده بیرون آمد و من با او سخن نگفتم تا به خانه شد. سپس فرمود تا در را ببندند در را بستند و او بر بسترش آرمید.
من اندوهگین و غمین در حیاط خانه ایستادم در این میان به ناگاه جوانی خوب روی و پیچیده موی به درون رفت که بیش از هر کس به امام رضا می مانست سوی او شتافتم و عرض کردم از کجا به خانه وارد شدی در حالی که در بسته بود؟ فرمود او که مرا بدین هنگام از مدینه آورد، همو مرا به خانه
وارد کرد در حالی که در بسته بود.
به او عرض کردم تو کیستی؟
فرمود: ای اباصلت من محمد بن علی، حجت خدای بر توام
سپس سوی پدرش رفت و داخل شد و مرا نیز فرمود که با او نزد حضرت ا رفتم. چون چشم رضا بر او افتاد از جای جهید و به آغوشش کشید و به سینه اش چسباند و بر پیشانی اش بوسه نهاد و آنگاه بر بسترش کشاند. محمد بن على اله نیز خویش را بر پدر انداخت و او را بوسید و با او پوشیده سخنی گفت که من آن را در نیافتم نیز بر لبان رضا کفی دیدم سپیدتر از برف و ابوجعفر را که آن کف به زبان میخورد و از آن پس دست خویش میان جامه و سینه اش برد و چیزی شبیه گنجشک بیرون آورد و آن را فرو خورد و امام الله جان به جان آفرین سپرد.
ابو جعفر الله فرمود: ای اباصلت برخیز و از انبار تخت غسل و آب آور.
عرض کردم در انبار تخت غسل و آب نیست.
فرمود: آنچه را فرمودم به جای آر.
پس به انبار رفتم و به ناگاه دیدم که هم تخت غسل است، هم آب آوردم و دامن بالا زدم تا همراه حضرت الله به غسل دادن سرگرم شوم، لیک مرا فرمود: ای اباصلت فاصله گیر که مرا غیر تو یاوری دیگر است. سپس او را غسل داد و مرا فرمود:
به انبار رو و سبدی را برای من بیاور که کفن و حنوط او در آن است. من نیز به انبار رفتم و آنجا سبدی دیدم و نزد امام آوردم حضرت جواد پدر را کفن کرد و بر او نماز گزارد و مرا فرمود که تابوت آورم عرض کردم هم اینک نزد درودگر می شوم تا تابوتی بسازد. امام فرمود برخیز که در انبار تابوتی هست. من به انبار شدم و در آنجا تابوتی یافتم که هرگز ندیده بودم تابوت را نزد امام جواد آوردم او پدر را از آن پس که بر او نماز گزارد برگرفت و در تابوت نهاد و پاهایش را به یکدیگر چسباند و دوگانه ای گزارد و هنوز از گزاردن آن نیاسوده بود که تابوت اوج گرفت و سقف شکاف برداشت و تابوت از سقف فراز رفت.
عرض کردم: ای فرزند رسول خدا هم اینک مأمون می آید و امام رضا را از من خواهد خواست من چه کنم؟
امام جواد فرمود: ای اباصلت خاموش باش که به زودی بازگردد. هیچ پیامبری در مشرق نمی میرد و وصی اش در مغرب جز این که خداوند ارواح و اجساد آن دو را با هم گرد می آورد.
هنوز سخن ما به پایان نرسیده بود که سقف شکافته شد و تابوت فرود آمد. امام جواد برخاست و امام رضا را از تابوت برون آورد و بر بسترش نهاد و گویی که نه غسل داده شده بود نه کفن پیچ گشته بود، و آنگاه فرمود: ای اباصلت برخیز و در را برای مأمون بگشا من در را گشودم و مأمون و غلامان او را در کنار در یافتم مأمون گریان و غمین به درون آمد و گریبان درید و بر سر زد و گفت سرورم چه داغی از تو دیدم سپس به درون آمد و کنار سر حضرت نشست و گفت کفن و دفن او را بیاغازید نیز فرمان داد تا قبری حفر کنند. من در محل قبر حاضر شدم هر چه امام رضا الله فرموده بود، عیان شد، یکی از حاضرانش گفت: آیا او را امام نمی دانی؟
مأمون گفت: چرا؟ گفت: امام را باید بالای سر دفن کرد، سپس فرمان داد که قبر او را رو به روی قبله حفر کنند.
من گفتم مرا فرموده که قبرش را هفت پله پایین برم و وسط قبرش را شکاف دهم.
مأمون گفت تا آنجا که ابوصلت فرمانتان میدهد حفر کنید، لیک وسط قبر را شکاف ندهید بلکه برای او لحد سازید. پس چون مأمون آب و ماهی و جز آن را دید گفت: رضا هماره در زندگی خویش به ما شگفتی می نمود و اینک به هنگام مرگش نیز چنین می کند.(ابن بابویه قمی معروف به شیخ صدوق ابو جعفر محمد بن علی بن حسین، امالی، مجلس نود و چهارم)