پنجره چهل و یکم
در شهرک توس حضرت ابوالحسن بیمار شد و تب کرد. خواست تا او را فصد ۲۶ کنند و قدری خون از او بگیرند مأمون از حال حضرت باخبر شد و به قصد عیادت نزد او شتافت پیش از آنکه حضرت را ملاقات کند، چیزی از میان ظرفی سفالین بیرون آورد؛ آن زهری بود شبیه تمبر هندی مأمون زهر را به دست غلامش عبدالله بن بشیر داد و از او خواست آن را با دستش خوب مالش دهد و نرم کند.
غلام آن خمیر کشنده را در دست مالش داد و نرم کرد و سپس میان جام سفالی ریخت آنگاه مأمون به او دستور داد با من باش و دستهایت را نشوی!»
پس به حضور حضرت ابا الحسن رسید و نشست. در این وقت فصاد آمد و از آن حضرت خون گرفت چون کار خون گرفتن به پایان رسید، مأمون رو به غلامش کرد و گفت: از آن انارها برای پسر عمویم بیاور که در این حال از هر چیزی برای او بهتر است.»
این را که گفت به درخت اناری که در حیاط خانه بود، اشاره کرد. عبدالله به حیاط رفت چند دانه انار چید و به اتاق آورد مأمون به او گفت: بنشین
یکی از آنها را پاره کن!»
به دستور مأمون عبدالله اناری را شکست و دانه کرد و با دستهای خود میان همان جام سفالی افشرد بعد جام پر آب را برداشت و مقابل مأمون گذاشت. مأمون با دست خود جام را برداشت و به لبهای حضرت اباالحسن نزدیک کرد و گفت: پسر عمو از این آب انار میل کن که برایت خیلی خوب است!»
حضرت با دست به آرامی جام را کنار زد و گفت: «فعلاً مرا معاف کن، بعد می خورم!»
مأمون اما اصرار کرد و گفت: «نه به خدا قسم باید همین الان در حضور من میل کنی باور کن اگر به خاطر رطوبت معده ام نبود، من هم با تو می خوردم!»
حضرت ابا الحسن در مقابل اصرار زیاد مأمون به ناچار چند جرعه از آن آب زهر آلود را نوشید. در این وقت مأمون از جا برخاست و با امام وداع کرد
و رفت؛ در حالی که از اجرای نقشه ای که در سر داشت در دلش چراغانی بود...
هنوز نماز عصر را نخوانده بودم که دیدم حال آن حضرت دگرگون شده است و هر لحظه بدتر میشد!
خبر به مأمون دادند. به بالین حضرت آمد و با دیدن حال او گفت: «هیچ جای نگرانی نیست من از اول هم میدانستم که این آفت و ضعف، به سبب
فصدی بود که کرده ای به زودی برطرف خواهد شد.»
بعد از این سخن کمی کنار بستر حضرت نشست و بعد برخاست و به خانه خود رفت...
على بن حسين كاتب