چطور ابراهیم بن مهدی داعیه خلافت کرد؟
عاقبت در چهارم ماه محرم سال ۲۵۲ هجری مردم با ابراهیم بن مهدی به نام خلیفه بیعت کردند و بدین نحو از اطاعت مأمون سرباز زدند.
چون رفته رفته ابراهیم به کار مسلط شد، شروع به دست اندازی به شهرهای مهم عراق کرد و برای حسن بن سهل که از طرف مأمون خلیفه اجرای امر ولایتعهدی حضرت رضا (ع) در عراق به عهده اش واگذار شده بود، مزاحمت ایجاد نمود. از طرفی سران خاندان بنی عباس هم یکدل و یک جهت طرفدار ابراهیم و مخالف مأمون گشتند و در مسجدها و محافل به نام ابراهیم خطبه خواندند و با وی بیعت نمودند. لیکن همگی از این معنی غافل بودند که ابراهیم بن مهدی مردی است بی اراده و سست عنصر و از امور مهمه مملکتی کوچکترین اطلاعی ندارد و تنها در موسیقی و شعر استاد است.
باری به هر نحوی بود ابراهیم قریب دو سال برمسند خلافت تکیه زد و برای مأمون مزاحمت و گرفتاری ایجاد کرد.
ص216
در کوفه با آنکه عباس بن موسی بن جعفر ولایت داشت مردم دورو و منافق آن شهر گاهی طرفدار خاندان علی (ع) و گاهی هواخواه ابراهیم بودند و از این رو در آن شهر و دیگر بلاد فتنه و آشوب برخاست و عده ای بی گناه به قتل رسیدند.
فضل بن سهل وزیر مأمون بنا به سیاستی که داشت، این حوادث را از مأمون پنهان میکرد و سایرین هم از ترس فضل و نفوذی که داشت قدرت نزدیکی به خلیفه را نداشتند تا بتوانند او را از اوضاع خبر دهند.
وقتی خبر این حوادث به سمع مبارک امام رضا علیه السلام رسید بی تأمل نزد مأمون شتافت و قضایا را با وی در میان گذاشت و مخصوصاً آگاهی فضل را هم از این مطالب تایید نمود.
حضرت رضا فرمود: با تأسف فضل در این مورد دروغ به عرض خلیفه رسانیده و از جنگی که هم اکنون بین قوای سهل و ابراهیم شعله ور است تو را بی خبر گذاشته است.
مأمون گفت: آیا این ماجرا به گوش دیگران هم رسیده، یا این که تنها خودت مستحضر شده ای؟
حضرت رضا فرمود عده ای از سران سپاه تو نیز از این اوضاع اطلاع یافته اند لیکن از ترس فضل بن سهل جرأت
ص217
ابراز مطلب را ندارند.
مأمون گروهی را که میدانست از چگونگی آگاهی دارند احضار کرد و توضیح خواست اما آنان چون از فضل بسیار می ترسیدند هرگونه اتفاقی را حاشا کردند. مأمون که می دانست آنها از فضل هراس دارند به ایشان امان داد و آنها را زیر حمایت خود گرفت و سرداران نظر حضرت رضا (ع) را تأیید کردند و پیشنهاد کردند که خلیفه خود به جانب بغداد حرکت کند و فتنه را از میان بردارد.
مأمون پیش از حرکت به سوی عراق، فضل را احضار کرد و مورد مؤاخذه قرار داد که چرا حوادث را از وی پنهان نگاه داشته است، اما فضل اظهار داشت که ابراهیم فقط سمت امارت دارد نه خلافت و اگر ماجرای شورش را به عرض نرساندم فقط بدین سبب بود که نخواستم خاطر خلیفه مشوش گردد و منتظر بودم که پس از رفع غایله موضوع را مفصلاً به استحضار برسانم.
در این وقت حضرت رضا (ع) رو به مأمون کرد و گفت: چون مردم به دليل ولا يتعهدى من و وزارت فضل بن سهل دست به شورش زده اند مصلحت آن است که هر دو ما را از سمتهای خود معزول کنی تا مردم از نافرمانی دست بردارند
ص218
و خلیفه آسوده خاطر گردد.
اما مأمون همه این ماجراها را گناه فضل می دانست و از اختیارات بی حد و مرزی که بر اثر اطمینان به فضل سپرده بود، احساس پشیمانی میکرد او به یادآورد که پدرش هارون الرشید نیز کارها را به دست خانواده برامکه سپرده بود و سرانجام ناچار شد خانواده آنها را از میان بردارد.
بعد از این افکار خلیفه رو به حضرت رضا (ع) کرد و پرسید حال ای آقای من به نظر شما تکلیف من چیست؟ حضرت پاسخ داد اگر از من می شنوی، بی درنگ باید از این سرزمین کوچ کنی و به موطن نیاکان خویش بازگردی و شخصاً به امور مسلمین نظارت نمایی و به درد دلشان برسی زیرا خداوند از نظر مسؤولیتی که به عهده ات واگذار شده از تو بازخواست خواهد کرد.
مأمون گفت: ای سید و مولای من، عقیده ات را پسندیدم و به آنچه که فرمودی عمل خواهم کرد، هم اکنون می روم و به تهیه مقدمات سفر می پردازم.
آنگاه برخاست و از حضور امام بیرون رفت.
هنگامی که فضل تنها شد و به سرنوشت خود فکر کرد
ص219
بی اندازه ترسید مخصوصاً نسبت به حضرت رضا کینه و عداوت مخصوصی در دل خود احساس کرد و چون دانست که مأمون خیال عزیمت به عراق را دارد، نزد مأمون رفت تا شاید بتواند او را از این مسافرت منصرف سازد.
وقتی فضل به حضور مأمون رسید، عرض کرد یا امیرالمؤمنین این چه تصمیمی است که اتخاذ فرمودی؟
مأمون گفت من بر طبق نظریه آقای خودم ابوالحسن رفتار میکنم.
فضل گفت : مگر فراموش کردی که تو برادرت را برای تصاحب مقام خلافت به قتل رساندی و با این کار تمام افراد بنی عباس و برادرانت را با خود دشمن ساختی به طوری که اکنون همه به خونت تشنه اند؟ آنگاه با تفویض مقام ولایتعهدی به ابوالحسن کینه و عداوت آنها را شدیدتر کردی؟ حال اگر به عراق سفر کنی خود را به تهلکه انداخته ای من عقیده دارم که در خراسان توقف کنی تا اوضاع به حال عادی برگردد و مردم قتل برادرت را فراموش کنند. در این شهر پیران جهاندیده که در دستگاه پدرت بوده اند، هنوز زنده هستند و به اوضاع و احوال زمانه بصیرند. بهتر است نظریه آنها را در این امر بخواهی مسلماً
ص220
تو را ارشاد و راهنمایی خواهند کرد.
مأمون گفت: ممکن است چند تن از آنها را به من معرفی کنی.
فضل گفت . سه نفر از آنها را که من میشناسم، عبارتند از علی بن ابی عمران و ابن «یونس» و «جلودی» و اینها همانهایی هستند که تا امروز به ولایتعهدی ابوالحسن رضایت نداده اند و به همین علت هم فعلا در زندان به سر می برند.
مأمون گفت : اینها که نام بردی به دستور من با عده ای دیگر توقیف شده اند. فردا صبح دستور خواهم داد آنها را از بند رها سازند و به حضور من بیاورند.
. صبح روز بعد هنگامی که حضرت رضا در کنار مأمون جلوس فرموده بود خلیفه دستور داد تا آن سه نفر را که فضل روز گذشته نام برده بود آزاد کرده به حضور وی آورند.
نفر اولی که به مجلس مأمون وارد شد، علی بن ابی عمران نام داشت و به محض اینکه چشم آن مرد به حضرت رضا که
نزدیک مأمون نشسته بود افتاد، گفت: خیلی تعجب میکنم از کاری که تو کردی و مقامی را که خداوند مخصوص خودت نموده بود به دشمنانت سپردی
ص221
مأمون گفت ای حرامزاده هنوز دست از بدگوئی برنداشته ای و به سماجت خودت باقی هستی و از جسارت تو به نمی کنی؟ اکنون معنی این هرزه درائی و یاوه گوئی را به تو حالی میکنم.
خلیفه پس از این حرف دست بر دست زد و جلاد را احضار کرد و دستور داد تا آن ناکس را گردن زدند.
یونس دومین نفری بود که داخل مجلس گردید. آن بدجنس هم وقتی چشمش به حضرت رضا افتاد، بدون مقدمه گفت یا امیرالمؤمنین به خدا قسم این مردی را که نزدیک خود نشانده ای بتی است که خلق او را به جای خدا می پرستند.
مأمون با تغیّر به او گفت معلوم می شود تو زنازاده هم هنوز دست از مخالفت خود با این بزرگوار برنداشته ای بنابراین تو هم به سرنوشت رفیقت دچار میشوی.
آنگاه جلاد را طلبید و دستور قتلش را صادر کرد.
سومین نفر که جلودی نام داشت مردی پیر، اما ستم پیشه بود و سوابق ممتدی در فساد و تباهی داشت و ما برای این که خوانندگان عزیز پی به درجه رذالت و پستی این موجود ببرند، ناگزیر شمه ای از اعمال او را بازگو میکنیم.
ص222
هنگامی که محمد . بن جعفر در حجاز خروج کرد، این پیر مرد مأموریت یافت که به آنجا رفته اموالش را غارت کند و خودش را نیز به قتل رساند و خانواده اش را اسیر سازد.
در آن ایام حضرت رضا علیه السلام در مدینه تشریف داشتند. وقتی از نیت جلودی مستحضر شدند، فرمودند تو به حرم این مرد تجاوز نکن من قول می دهم که به خاطر تو به خانه محمد بروم و تمامی لباس و زیور آلات زنان را بگیرم و برای تو بیاورم تا مأموریتت انجام پذیرد.
جلودی که مایل نبود سوای خودش کس دیگری زنان را برهنه کند و لباس و زینت آلاتشان را تصاحب کند، اول راضی نمی شد لیکن وقتی دید که حضرت رضا علیه السلام برای او قسم یاد کرد که به دلخواه او رفتار نماید، ناچار تسلیم گردید.
حضرت رضا به اندرون محمد تشریف برد و با ملاطفت تمام زرینه و زینت آلات و لباسهای قیمتی زنان حرم محمد را گرفت و به دست جلودی سپرد و او را راضی روانه ساخت.
در مجلس مأمون وقتی حضرت رضا جلودی را مشاهده فرمود، یاد وقایع آن روز افتاد و آهسته زیر گوش مأمون
ص223
فرمود یا امیرالمؤمنین اگر ممکن باشد از خون این پیرمرد در گذر و او را به من ببخش.
مأمون در جواب عرض کرد ای آقای من این پیرمرد همان کسی است که مرتکب آن عمل ناهنجار گردید و هستی حرمسرای محمد و دخترانش را غارت کرد.
جلودی پیر که نجوای حضرت رضا و مأمون را دید و نفهمید که مطلب از چه قرار است نزد خود تصور نمود که حضرت درباره او سعایت میکند و گذشته اش را به خاطر مأمون می آورد. از خباثتی که داشت با عجله رو به مأمون کرد و گفت یا امیرالمؤمنین ترا به خدا سوگند، محض خدماتی که به پدرت هارون الرشید کرده ام و به روح آن مرحوم قسمت میدهم حرفهای رضا را درباره من قبول نکن.
مأمون که سخنان جلودی را شنید، نگاه استفهام آمیزی به حضرت رضا نمود و باطناً خوشحال گردید و گفت: متوجه باش ای ناکس که خودت مرا قسم دادی تا ضمانت حضرت رضا را درباره تو قبول نکنم زیرا تو ندانستی که این بزرگوار با تمام بدیهای تو از من میخواست تا تو را به او ببخشم و از خونت در گذرم و تولئیم پست فطرت بازهم دست از بدجنسی و دنائت خود برنداشته خیال کردی که درباره تو
ص224
بدگویی میکند در حالی که درست برعکس تصور تو بود و اکنون که خودت به من قسم دادی ناچارم که تصمیم اولم را درباره ات اجرا کنم و تو را نزد رفقایت بفرستم.
سپس مأمون رو به حضرت رضا (ع) نمود و گفت: یا ابوالحسن ببین که این مرد خودش خواست تا شما از شفاعتی که در حقش نمودی صرفنظر کنی و من هم بر طبق قسمی که داد رفتار خواهم کرد.
آنگاه مأمون جلاد را خواست و گفت : این مرد بدطینت را ببر و به دو رفیق قبلیش ملحق کن و شرش را از سر جامعه کوتاه نما. به دستور مأمون سر از تن پلید جلودی جدا شد و به جهنم واصل گردید.
چون مأمون یقین حاصل کرد که در عراق چه حوادث ناگواری در شرف وقوع است ناچار دستور حرکت صادر کرد.
وقتی فضل از این جریان مستحضر گردید بنای ناسازگاری و ظلم و ستم را گذاشت. در وهله اول کسانی که اخبار عراق را به سمع خلیفه مأمون رسانیده بودند، مورد خشم و غضبش قرار گرفته عده ای به زندان افتادند و
ص225
دسته ای گرفتار زجر و شکنجه شدند و خودش نیز به خانه رفت و در به روی خودی و بیگانه بست. مأمون ناچار کس به دنبالش فرستاد و او را احضار کرد.
چون فضل به حضور خلیفه رسید، مأمون گفت چرا خانه نشینی اختیار کرده ای؟
فضل گفت : وقتی میبینم که مردم تو را به قتل برادرت متهم ساخته اند و برای بیعت با رضا (ع) سرزنش میکنند قدرت تحمل ندارم و میخواهم خود را از معرکه کنار بکشم و خانه نشینی اختیار کنم شاید هم بهتر آن باشد که در خراسان نمانم و به جای دیگر بروم.
مأمون چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. پس از لحظه ای سر برآورد و گفت: لازم است که در سفر عراق تو همراه ما باشی.
هیچ کس قدرت نداشت بالای حرف مأمون چیزی بگوید. ناچار فضل سکوت کرد و بعد از ساعتی از حضور خلیفه مرخص شد.
روز دیگر موکب خلیفه حرکت کرد و پس از طی مسافتی به سرخس رسیدند.
به طوری که مورخین نوشته اند، مأمون که باطناً نسبت به
ص226
رفتار فضل بدگمان شده بود ظاهراً به رویش نیاورد، لیکن پیوسته در این فکر بود که راهی پیدا کند و شر او را بی سر و صدا از سر خود دفع کند و خیال خود را از جانب وی آسوده سازد.
در شهر سرخس قاصدی که از مرو آمده بود، ضمن نامه هایی که همراه آورده بود نامه ای از جانب حسن بن سهل به نام فضل داشت که به دستش داد. وقتی فضل نامه را باز کرد دید که چنین نوشته است:
من از روی گردش ستارگان و علم نجوم چنین دانسته ام که روز چهارشنبه این هفته طعم آهن را خواهی چشید و گرمی آتش را احساس خواهی کرد. لازم است که در آن روز به اتفاق حضرت رضا و امیرالمؤمنین به گرما به بروی و به وسیله دلاک خون از بدن خود جاری سازی تا قرانت برطرف شود.
فضل که از مضمون نامه برادر مستحضر شد، از خلیفه تقاضا کرد که روز چهارشنبه با وی به حمام بروند و ضمناً مأمون از حضرت رضا نیز تمنا کرد که بر وی منت گذارده از همراهی دریغ نفرمایند.
حضرت رضا معذرت خواست و فرمود: من فردا به حمام
ص227
نخواهم رفت زیرا به من چنین الهام شده که از رفتن به گرمابه در این روز خودداری کنم اگر فضل هم فردا به حمام نرود، به نظرم بهتر خواهد بود.
مأمون که نظر حضرت رضا (ع) را دانست، تقاضای فضل را قبول نکرد و با او به حمام نرفت.
ص228