کشته شدن فضل در حمام
و شهادت امام رضا (ع)]
صبح روز بعد مأمون سراسیمه نزد حضرت رضا آمد و گفت: هنگامی که فضل در گرما به مشغول شست و شو بود عده ای با شمشیرهای برهنه بر او هجوم آوردند و کارش را ساختند.
چون قاتلین فضل دستگیر شدند بین آنها پسرخاله فضل
ص229
نیز دیده شد.
البته به ظاهر مأمون در این ماجرا خود را بی خبر نشان می داد ولی هنگامی که از قاتلین فضل بازپرسی میکردند یکی از آنها گفت ما بر طبق دستور خلیفه عمل کردیم، ولی اکنون به جرم کشتن فضل ما را دستگیر ساخته اند و می خواهند مجازاتمان کنند
مورخین چنین عقیده دارند که مأمون با هوش و ذکاوت بی نظیری که داشت چون احساس کرد فضل کم کم هواهای بزرگی در سر دارد و ممکن است روزی باعث زحمت او شود قبل از این که فضل بتواند ضربت کاری خود را فرود آورد، پیشدستی کرد و با طرح نقشه ای به قتلش اقدام نمود.
وقتی طرفداران فضل خبر قتل او را شنیدند، عده ای از سران و سرکردگان سپاه را با خود همراه ساختند و نزدیک مقر خلافت جمع شدند و سر و صدا براه انداختند و علناً مأمون را به قتل فضل متهم ساختند. (نوشته اند که چند روز پس از آن که فضل بن سهل کشته شد مأمون برای گفتن تسلیت به دیدار مادر وی رفت و گفت: ای مادر در مرگ فضل بسیار زاری مکن و غم مخور که اگر او را از دست دادی از این پس فرزند دیگری داری که منم و در واقع من برای تو جانشین فضل هستم. مادر فضل به گریه گفت: چه گونه در سوک فرزند بلند همت پاکیزه خوی خود نگریم و غم نخورم که بعد از رفتن او شخصی چون خلیفه خود را جانشین او می داند؟!)
ص230
نزدیک بود که کار به جای باریک بکشد که مأمون به حضرت رضا علیه السلام متوسل شد و خواهش کرد که بیرون برود و با نصیحت مردم را متفرق سازد.
وقتی حضرت رضا بیرون رفت و مردم چشمشان به جمال مبارک آن حضرت افتاد ساکت شدند و آن حضرت با دست به آنها اشاره کرد و فرمود بهتر است که دست از شورش بردارید و متفرق شوید.
مردم که برای فرمایش امام ارزش فوق العاده ای قائل بودند خود را کنار کشیدند و متفرق شدند.
مأمون باز سیاست همیشگی خود را به کار زد و برای این که کاملا فتنه را بخواباند دستور داد تا کسانی را که در قتل فضل دخیل بودند گردن زدند و سر آنها را ضمن نامه تسلیت آمیزی برای حسن بن سهل فرستاد و یادآور شد که از آن تاریخ حسن به جای فضل به وزارت منصوب شده است.
ص231
مأمون که از طرف فضل خیالش کاملا آسوده شد، بعد از مدتی تفکر باین نتیجه رسید که باید خود را از قید حضرت رضا علیه السلام نیز خلاص کند. بدین جهت کم کم شروع به بدرفتاری با آن حضرت نمود و حضرت رضا را در خانه ای تحت نظر قرار داد و تقریباً زندانی کرد و رفت و آمد طرفدارانش را به آن منزل قدغن کرد یکی از دوستداران آن حضرت به نام عبد السلام بن صالح هروی» که در دستگاه مأمون آبرویی داشت برای زیارت حضرت رضا (ع) متحمل رنج فراوان گردید تا سرانجام اجازه ملاقات به دست آورد. وقتی به زیارت امام نائل گردید، عرض کرد: آیا این سخنانی که مردم درباره تو میگویند صحت دارد؟
حضرت فرمود چه سخنانی میگویند؟
عبد السلام عرض کرد مردم میگویند میل داری که مردم بنده و عبید تو باشند.
حضرت فرمود : آفریدگار آسمانها و زمین و عالم نهان و آشکار شاهد است که من هیچ وقت چنین ادعائی نکرده ام و پدران من هم چنین خیالی در سر نپرورانیده اند. آیا مردم فکر نمی کنند که اگر همه بنده من باشند پس چه کسی به بندگی خالق یکتا مشغول خواهد شد؟!
ص232
سختگیری و آزار مأمون نسبت به آن بزرگوار روز به روز افزونتر میشد تا جایی که امام علیه السلام از خداوند آرزوی مرگ می کرد.
هر چند مأمون قبل از این که رسماً دست به توقیف امام بزند به ظاهر اظهار عبودیت و کوچکی مینمود و در هر کاری با آن حضرت مشورت میکرد لیکن از انتقاداتی که امام علیه السلام از رفتار و کردارش میکرد، آزرده خاطر میگشت و در دلش عقده ای پدیدار میشد و به فکر تلافی می افتاد ولی قدرت نداشت که بیش از آنچه که کرده بود، در حق آن حضرت انجام دهد.
ابن بابویه با سند معتبر این مطلب را از قول هر ثمة بن اعین روایت میکند :
شبی تا پاسی از شب گذشته در حضور مأمون بودم. وقتی از نزد او مرخص شدم و به خانه خود بازگشتم، نیمه های شب صدای کوبیدن چکش در را شنیدم. وقتی یکی از غلامانم پشت در رفت کوبنده در گفت: به آقایت هر ثمه بگو آقا و مولایت حضرت رضا ترا احضار فرموده است. من که این مطلب را شنیدم به عجله لباس پوشیدم و به سوی خانه امام روانه شدم وقتی داخل خانه شدم دیدم مولایم در
ص233
حیاط خانه نشسته اند. به محض این که چشم مبارکش به من افتاد فرمود: ای هر ثمه هر چه میگویم درست گوش کن و به خاطر بسپار و بدان که هنگام آن رسیده تا به سوی حق روانه شوم و به جد بزرگوارم ملحق گردم. مأمون خیال دارد که مرا به وسیله انگور و انار مسموم نماید. او فردا مرا خواهد خواست و میوه مورد نظرش را به من می خوراند و وقتی پس از خوردن میوه و مسمومیت به دار بقا رحلت کردم، مأمون می خواهد که مرا شخصاً غسل دهد. چون تو از نیت او مطلع شدی این پیام مرا در خلوت به او برسان و بگو : اگر این عمل را انجام دهی خداوند به تو مهلت نمی دهد و عذابی را که در آخرت برایت مهیا کرده به زودی در دنیا به تو نازل خواهد نمود. وقتی این پیام را بشنود از تصمیم خود صرفنظر خواهد کرد و کار را به تو واگذار میکند. آنگاه بر بالای بام میرود تا از آن جا چگونگی را تماشا کند. ای هر ثمه تو هم بپرهیز از اینکه دست به چنین کاری بزنی چیزی نمیگذرد که خیمه سفیدی آماده در کنار خانه مشاهده خواهی کرد. آنگاه مرا به درون خیمه ببر و خودت در بیرون چادر بایست و از نگاه کردن به درون خیمه بپرهیز زیرا ممکن است عواقب بدی برای تو داشته باشد. مأمون از
ص234
بالای بام از تو خواهد پرسید که به عقیده شما شیعیان امام را سوای امام کسی نمیتواند غسل دهد؟ پس به من بگو امام رضا را چه کسی غسل میدهد؟ در حالی که پسرش در مدینه اقامت دارد و تا طوس مسافت بسیاری است. وقتی این سخن را شنیدی بگو واجب است که امام را امام غسل دهد، البته اگر ظالمی جلوگیری نکند هرگاه کسی مرتکب تعدی شود و بین امام و فرزندش جدائی اندازد، امامت باطل نخواهد شد. اگر امام رضا در مدینه بود پسرش که جانشین وی و امام زمان می باشد آشکارا به غسل دادنش اقدام می کرد، ولی اکنون هم فرزندش او را غسل خواهد داد، ولی به نحوی که دیگران نخواهند دید. پس از ساعتی مرا غسل داده و کفن کرده مشاهده خواهی کرد آنگاه مرا به سوی مدفنی که معین شده ببرید. در آن مکان مأمون اراده میکند که قبر پدرش هارون را قبله من قرار دهد لیکن موفق نخواهد شد زیرا هر چه کلنگ بر زمین بکوبند به قدر پشت ناخنی کنده نمی شود. وقتی چنین دیدی به مأمون از قول من بگو اراده تو جامه عمل نخواهد پوشید زیرا قبر امام باید مقدم باشد. وقتی پیش روی قبر هارون یک کلنگ بر زمین بزنید، قبر کنده و ضریح ساخته نمایان میشود؛ چیزی نمیگذرد که از اطراف
ص235
ضریح آب زلالی جاری خواهد شد و قبر مملو از آب میگردد و ماهی بزرگی خواهید دید که پس از ساعتی ناپیدا خواهد شد و آب فرو مینشیند. آن زمان مرا در قبر بگذارید و بدون این که خاک بریزید قبر خود به خود پر خواهد شد.
آنگاه امام علیه السلام تاکید فرمود که تمامی فرمایشهایش را حفظ کنم من با یک دنیا غم و اندوه اجازه مرخصی طلبیدم و با چشم گریان از خانه امام بیرون آمدم و جز خدا هیچ کس از سر درونم اگه نبود.
روز بعد به عادت معهود، نزد مأمون رفتم و تا هنگام چاشت نزد او بودم ناگهان مأمون روبه من کرد و گفت: ای هر ثمه، حضور امام شرفیاب شو و سلام مرا برسان و بگو اگر اشکالی ندارد نزد ما بیایند و اگر رخصت می فرمایند من شرفیاب شوم در هر دو صورت زود خبرش را به من برسان وقتی به حضور امام رسیدم قبل از این که سخنی بر زبان آورم فرمود: آیا وصایای مرا خوب به خاطر داری؟
عرض کردم: بلی قربانت گردم.
امام کفشهای خود را طلبید و فرمود: میدانم که تو را مأمون به دنبال من فرستاده است. برخیز تا نزد او برویم.
در خدمت امام روان شدم تا به دارالخلافه رسیدیم.
ص236
چون مامون خبر تشریف فرمایی امام را شنید، برخاست و تا دم در به استقبال آمد و دست برگردن حضرت رضا (ع) افکند و پیشانی مبارکشان را بوسید و آن حضرت را بالای دست خود نشانید و از هر در سخن به میان آورد.
ساعتی بعد به یکی از غلامان خود دستور آوردن انار و انگور داد. وقتی نام این دو میوه را شنیدم، سراپایم به لرزه افتاد ولی ساکت در گوشه ای نشستم.
آفتاب رو به مغرب میرفت که حضرت رضا (ع) از مجلس مأمون بیرون آمد و به خانه تشریف برد. ساعتی نگذشت که به دستور مأمون چند نفر طبیب به خانه امام رفتند.
وقتی علت رفتن اطباء را پرسیدم، مأمون گفت : کسالت ناگهانی بروجود مبارک امام مستولی شده که لازم است پزشکان معاینه دقیقی از ولیعهد ما به عمل آورند.
من یقین کردم که مأمون کار خود را صورت داده و امام هشتم را مسموم ساخته است.
شب هنگام صدای شیون و زاری از خانه حضرت رضا (ع) بلند شد و مردم سراسیمه در اطراف خانه جمع شدند.
من هم بی اختیار به آن سمت روان گردیدم. چون مقابل در
ص237
خانه رسیدم چشمم بر مأمون افتاد، دیدم که سر خود را برهنه ساخته و با صدای بلند گریه میکند و نوحه سرایی می نماید.
من که وضع را چنین دیدم، به گریه افتادم.
چون صبح شد، مأمون به عزاداری مشغول شد و تا مقداری از روز بالا آمده به گریه و زاری پرداخت. آنگاه به جانب خانه امام روان گردید و دستور داد تا وسایل غسل و کفن حاضر کنند تا شخصاً به تغسیل و تکفین حضرت رضا اقدام کند.
به محض این که از نیت مأمون مستحضر گشتم، به فرموده امام نزدش شتافتم و آنچه که حضرت به من فرموده بود، باز گفتم. مأمون وقتی پیام حضرت را شنید، بیمناک شد و از تصمیمی که داشت منصرف گشت و به من گفت : حال که چنین است خودت هر کار میخواهی بکن و آنگاه به بالای بام رفت تا از آن بالا ناظر انجام تشریفات باشد.
چیزی نگذشت که خیمه سفیدی در کنار خانه پدیدار گشت و بدن مطهر حضرت رضا در درون خیمه قرار داشت و من با عده ای از دوستداران آن حضرت در بیرون خیمه ایستاده بودیم از درون خیمه صدای تسبیح و تهلیل به گوش
ص238
می خورد و صدای ریختن آب و به هم خوردن ظروف را به وضوح میشنیدیم و بوهای خوشی از درون چادر به مشاممان می رسید.
پس از ساعتی دامن خیمه بالا رفت و بدن مولای خود را در کفن پیچیده و آماده تدفین مشاهده نمودیم.
مأمون و بزرگانی که حضور داشتند، بر آن جسد مطهر نماز گزاشتند و به سوی قبه هارون الرشيد روان شدیم. من با کمال تعجب مشاهده کردم که مشغول کندن قبر هستند، لیکن هر چه کلنگ بر زمین میزنند ذره ای خاک از زمین جدا نمی شود.
مأمون گفت: در عجبم که چرا زمین این طور خودداری می کند.
من به فرموده امام جلو رفتم و گفتم: امام علیه السلام به من فرمود اگر در پیش روی قبر هارون کلنگ بر زمین بزنید قبری
ساخته و آماده ظاهر خواهد شد.
مامون گفت: به فرموده امام رفتار کن. من پیش رفتم و محل مورد نظر را نشان دادم چون کلنگ برزمین فرود آمد،
قبری آماده و ضریحی پرداخته پدیدار گردید.
همان طور که امام فرموده بود آب قبر را پر کرد و ماهی
ص239
بزرگی پدیدار گشت و وقتی آب فرو نشست، اثری از ماهی نبود.
هنگامی که خواستیم جسد مطهر امام علیه السلام را در میان قبر قرار دهیم پرده سفیدی سراسر قبر را پوشانید و بدون این که من یا دیگران دستی بگذاریم، بدن مطهر امام در قبر قرار گرفت و قبر به خودی خود از خاک انباشته گردید. حاضرین از این پیش آمد متحیر بودند، لیکن من که همه اینها را روز قبل از زبان مبارک امام شنیده بودم، تعجبی نکردم.
پس از انجام تشریفات به دارالخلافه برگشتیم. مامون مرا احضار کرد و قسم داد تا آنچه که امام فرموده بود، بازگو کنم. وقتی سخن از انار و انگور زهرآلود به میان آوردم رنگ مأمون تغییر کرد و بدنش به لرزه افتاد و برزمین در غلتید و از هوش رفت و در آن حال بیهوشی ناله و زاری میکرد و سخنانی بر زبان می آورد.
من از این پیش آمد سخت هراسناک شدم و با حالی پریشان به گوشه ای خزیدم ساعتی بعد حال مأمون به جا آمد و چون چشمش به من افتاد گفت اگر کلمه ای از آنچه در این ساعت به ظهور رسید و دیدی ابراز کنی با جان خودت بازی کرده ای و باید بدانی که فوراً دستور خواهم داد تا سر از
ص240
تنت جدا سازند.
برخی از مورخین علت رحلت حضرت رضا را بر اثر خوردن انگور زهرآلود و بعضی نوشیدن آب انار مسموم می دانند و عده ای نیز در هر دو مورد سکوت کرده و علتی برای رحلت حضرت رضا نقل نکرده اند.
رحلت آن حضرت را پنجم ماه ذی الحجه و به قولی ۲۳ ذیقعده سال ۲۰۳ و برخی روز ۱۷ و بعضی آخر صفر سال ۲۰۳ در شهر طوس میدانند.
مأمون در ماتم حضرت رضا (ع) بی اندازه گریه کرد و دستور داد که مردم نیز تا جایی که میل دارند، عزاداری کنند. چون دوران عزاداری به پایان رسید، مأمون به رتق و فتق امور پرداخت و روز به روز بر قدرت خویش افزود و اهمیت دولتش را با زمان پدرش هارون الرشید برابر ساخت، آنگاه به عزم بغداد حرکت کرد.
چون به کرمان رسید قریب یک ماه در آن شهر توقف نمود و سپس به سوی ری رهسپار گردید و پس از چند روز توقف در آن جا به جانب همدان روان شد.
وقتی به حوالی بغداد رسید عده کثیری از بزرگان و
ص241
سرشناسان به استقبالش شتافتند و تهنیت گفتند.
مردم که همیشه بنی امیه را با لباس سیاه دیده بودند، وقتی دیدند که همگی به لباس سبز ملبس شده اند و پرچمهایشان
نیز سبز است بسیار تعجب کردند.
مأمون یکسر به کاخ مخصوص هارون الرشید که در کنار دجله قرار داشت رفت.
چند روزی که از ورود مأمون به بغداد گذشت، عده ای از خویشان و نزدیکانش پیش او رفتند و از او خواستند که مجدداً لباس سیاه را که نشان دولت بنی عباس بود، مرسوم کند. یکی از وزرای مأمون به نام طاهر بن حسين ضمن تقاضایی که داشت این مطلب را نیز متذکر گردید و خواست تا مردم را در پوشیدن لباس و انتخاب رنگ آن آزاد بگذارند.
مأمون که در این مورد تقاضاهای کتبی و شفاهی زیادی دریافت کرده بود روزی که بار عام داد، در حضور عموم لباس مشکی خواست و جامه سبز خود را به سیاه مبدل کرد.
سپس بزرگان قوم و سرکردگان لشکر نیز از او پیروی کردند و به لباس مشکی ملبس گشتند.
حسن بن سهل روی علاقه و ارادتی که به مأمون داشت برای این که به خلیفه نزدیکتر شود دختر خود «پوران دخت
ص242
را که بسیار با هوش و دارای کمالات فراوان بود به زوجیت مأمون درآورد.
دیری نگذشت که حسن بن سهل به واسطه فعالیت زیاد و کار بیش از اندازه و خستگی مفرط افکارش مشوش و مزاجش منحرف گردید و در بستر بیماری افتاد و خلیفه ناگزیر «احمد بن خالد را به جای او منصوب کرد.
احمد که مردی زیرک و عاقبت اندیش بود ابتدا نمی خواست زیر بار این مسؤولیت خطیر برود و مقام وزارت را قبول کند لیکن چون اصرار بیش از اندازه مأمون را دید و از غضب او ترسید ناگزیر تن در داد و قبول مسؤولیت نمود.
ابراهیم که خبر نزدیک شدن مأمون را شنید، ترس و وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت و چون سران سپاهش فهمیدند که دیگر کاری از وی ساخته نیست از دور و برش پراکنده گشتند.
وقتی ابراهیم دید بکلی تنها و بی یاور شده، به خانه بعضی از دوستانش پناه برد و از ترس دستگیری جرأت آشکار شدن نداشت مگر بعضی از شبها که به اتفاق چند زن با لباس مبدل و زنانه ناگزیر از خانه بیرون می آمد.
ص243
جاسوسان خلیفه که پی به این امر برده بودند، درصدد برآمدند که دستگیرش سازند.
از قضا شبی که با تفاق دو نفر زن در حالی که نقاب بر صورت افکنده بود و از خانه یکی از محارمش بیرون می آمد، به وسیله مردی بنام فارس اسود دستگیر شد و او را با همان وضع به مجلس خلیفه بردند.
چون چشم مأمون به او افتاد خنده اش گرفت و او را سرزنش و ملامت بسیار کرد ابراهیم از عمل خود اظهار پشیمانی کرد و استدعای بخشش نمود. مأمون که عجز و انکسار ابراهیم را دید و دانست که دیگران او را اغفال و به این کار وادار کرده اند از گناهش درگذشت و او را مورد عفو و بخشش قرار داد و آزاد ساخت. ضمناً دستور داد تا اموال و داراییش را که ضبط کرده بودند، به او مسترد دارند.
چندی بعد عده ای فتنه جو و جاه طلب که در رأس ایشان مردی به نام ابن عایشه قرار داشت، درصدد برآمدند که دوباره ابراهیم را آلت دست خود ساخته، داعیه خلافت را تجدید کند. لیکن ابراهیم جریان را به خلیفه گفت و مأمون دستور داد تا آن ماجراجویان را دستگیر کرده به زندان افکندند. سپس ابن عایشه و سه تن دیگر را که جرمشان
ص244
سنگین تر بود پس از مجازات و زدن تازیانه به دار آویختند.
پس از آنکه مأمون در شهر بغداد که مرکز خلافت بود مستقر گردید بر آبادانی و وسعت و شکوه و جلال آن شهر افزود و دوباره بغداد عظمت و آبادی سابق خود را بازیافت و مرکز علم و دانش گردید و اهل فضل و کمال و هنر از اطراف و اکناف به جانب بغداد هجوم آوردند.
ص245
صص229-245
عاقبت کار فضل بن ربیع
فضل بن ربیع که سالها از ترس مأمون گریزان و در خفا می زیست عاقبت گرفتار شد.
وقتی او را دست بسته به حضور مأمون بردند، از جای برخاست و دو رکعت نماز شکر به جای آورد و گفت ای فضل خدا را سپاس میگزارم که تو را زنده گرفتار کردند تا توفیق حاصل کنم و از گذشته ات چشم بپوشم و از گناهانت در گذرم و تو را ببخشم. حال که دانستی مجازات نمی شوی
ص246
بنشین و سرگذشت خود را برایم نقل کن که بسیار مشتاق شنیدن آن هستم.
فضل چنین شروع به صحبت کرد: خلیفه به سلامت باشد. مدتها خود را از انظار پنهان داشتم و هر چند صباحی در یک جا به سر بردم تا اینکه روزی در حالی که لباس مندرسی پوشیده بودم و جوالی پر از جو بدوش گرفته بودم و می خواستم مخفیگاه خود را تغییر دهم، بیرون آمدم. ناگهان در بین راه به دو تن از کسان تو که یکی سواره و دیگری پیاده بود برخوردم.
مرد پیاده که از صورتش پیدا بود بسیار باهوش و زیرک است به محض این که چشمش به من افتاد، در آن لباس مندرس مرا شناخت و به مرد سوار اشاره کرد و مرا به او نشان داد.
آن دو نفر به قصد دستگیر کردنم به من نزدیک شدند. من که راه چاره را بسته دیدم بدون معطلی جوالی را که بر دوش داشتم بصورت اسب نزدیک کردم حیوان از این حرکت ناگهانی رمید و سوارش را برزمین انداخت. مرد پیاده که چنین دید به کمک رفیقش شتافت و من هم فرصت را غنیمت شمردم و از آن حوالی دور شدم در یکی از کوچه ها چشمم
ص247
بر پیرزنی افتاد که کنار دری ایستاده بود. چون دانستم که آن خانه متعلق به همان پیرزن است با خواهش و تمنا از او خواستم تا چند روزی مرا در خانه اش پناه دهد.
پیرزن که استیصال مرا دید در خانه را باز کرد و مرا به خانه برد و در اطاقی جای داد.
ناگهان صدای کوبیدن در بلند شد. وقتی پیرزن برای باز کردن در رفت از پشت در مشاهده کردم همان سواری که قصد گرفتن مرا داشت به آن خانه وارد شد و به پیرزن گفت: امروز بخت به من روی آورد ولی از دستم به در رفت.
پیرزن چگونگی را پرسید آن مرد گفت : در یکی از محلات شهر فضل بن ربیع را که مدتهاست خود را مخفی کرده، با لباس مبدل دیدم وقتی خواستم دستگیرش کنم، از بخت بد اسبم رمید و مرا برزمین انداخت. او هم وقت را غنیمت دانست و فرار کرد. آخ که اگر دستگیرش کرده بودم و نزد خلیفه میبردم پاداش خوبی نصیب من میشد.
من که سخنان آن مرد را از داخل اتاق میشنیدم نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم ولی هر طور بود نفس خود را حبس کردم و از جای نجنبیدم در این هنگام بینی ام شروع به خارش کرد و عطسه ام گرفت هر چه خواستم جلو خود را
ص248
بگیرم و عطسه نکنم میسر نشد و عطسه صداداری کردم. مرد تازه وارد گوشهایش را تیز کرد و از پیرزن پرسید: این چه صدایی بود که از داخل اطاق آمد.
پیرزن گفت کسی نبود فقط برادرزاده ام که مدتی قبل سفر کرده و از این جا دور بوده از راه رسیده است و از بخت بد در راه گرفتار دزدان شده و هر چه داشته و نداشته از او گرفته اند و لختش کرده اند و با همان وضع خود را به خانه من رسانیده است و اکنون چون لباسی به تن ندارد نمی تواند از اتاق خارج شود.
آن مرد گفت : اگر بخواهی میتوانی از لباسهای زیادی من که در صندوق است به او بپوشانی تا بتواند از اتاق بیرون بیاید و من هم او را بشناسم.
پیرزن گفت : الساعه همین کار را خواهم کرد ولی چون او نزدیک یک شبانه روز است که چیزی نخورده و من هم خوردنی در منزل ندارم اگر بتوانی به بازار رفته، قدری خوراکی خریده بیاوری تا بخورد و سیر شود، بهتر خواهد بود.
آن مرد برای تهیه خوراکی از خانه بیرون رفت و پیرزن نزد من آمد و گفت : حال که فهمیدم تو کیستی، بهتر است
ص249
عجله کنی و تا او برنگشته از این جا فرار نمائی، زیرا اگر او برگردد و چشمش به تو بیفتد کارت ساخته است و دیگر خلاصی از دست او غیر ممکن است.
من از آن پیرزن تشکر کردم و با تعویض لباس از آن خانه بیرون آمدم و بی اراده در کوچه و بازار به راه افتادم تا نزدیک خانه مجللی رسیدم و برای رفع خستگی روی سکوی آن خانه نشستم تا مختصری استراحت کنم. ناگهان در باز شد و شاهک از آن خانه بیرون آمد. چون چشمش به من افتاد، فوراً مرا شناخت و گفت : عجب بختی به من روی آورد و تو با پای خودت به دام افتادی. حال به من بگو بدانم چه پیش آمدی تو را به این جا کشانید؟
گفتم : بخت بد و قضا و قدر مرا به این جا کشانید.
شاهک که پریشانی و استیصال مرا دید، دلش به حالم سوخت و مرا به درون منزل برد و دستور داد تا برایم غذا آوردند. من که مدتی بود غذای حسابی نخورده بودم، با اشتهای فراوان مشغول خوردن شدم و از محبتی که هیچ انتظار نداشتم، سپاسگزاری کردم.
شاهک سه روز مرا در خانه خود نگهداشت و تا می توانست در حقم محبت نمود و پذیرائی کاملی به عمل
ص250
آورد.
بعد از سه روز من از او کسب اجازه نمودم و به منزل تاجری که با وی سابقه دوستی داشتم، رفتم. مرد بازرگان که در سالهای خوشی زندگیم از من استفاده های شایان کرده بود مرا در خانه خود پذیرفت لیکن همان روز نزد شاهک رفت و او را از وجود من در آن خانه مطلع ساخت.
شاهک ناگزیر به این منزل آمد و مرا با خود به حضور خلیفه آورد. این بود سرگذشت من.
مأمون از شنیدن سرگذشت فضل متاثر شد و از مردانگی شاهک خوشحال گردید و مقام او را بالاتر برد و ضمناً هدایای گرانبهایی هم برای آن پیرزن فرستاد.
سرانجام آن مرد تاجر را که از فضل استفاده های فراوان کرده بود و در موقع افتادگی او را به دست دشمن سپرده بود، احضار کرد. پس از آن که به دلیل ناجوانمردی و بد جنسی که مرتکب شده بود، سرزنش فراوانش کرد. دستور داد تا او را از شهر بغداد اخراج کردند.
فضل بن ربیع نیز که مشمول مراحم خلیفه گشته و آزاد شده بود، باقی عمرش را به عبادت و نماز و دستگیری بیچارگان و درماندگان پرداخت و با آن که به وساطت
ص251
دوستان زیادی که در دربار مأمون داشت، می توانست به سر شغل سابق خود بازگردد گوشه نشینی اختیار کرد تا سرانجام در سال ۲۰۷ بدرود زندگی گفت و نام نیکی از خود باقی گذاشت.
یکی دیگر از خدمتگزاران دستگاه مأمون که مورد بی مهری قرار گرفت، طاهر بن حسين والى بغداد بود. این مرد با این که خدمات غیر قابل انکاری به دستگاه خلافت کرد مغضوب شد.
می گویند که یک روز مأمون در مجلس خصوصی نشسته و ظاهراً سر کیف بود طاهر را به حضور خود پذیرفت و نزدیک خود نشانید و دستور داد تا جامی شراب برایش بیاورند.
چیزی نگذشت که مأمون حالش دگرگون گردید و اشک از چشمانش روان شد. طاهر سبب اندوه خلیفه را پرسید و گفت: خداوند هرگز چشمانت را اشک آلود نکند، ممکن است بفرمائی علت گریستنت چیست؟
ص252
مأمون گفت : غمی پنهانی وجودم را می آزارد و چنگ بر دلم می زند و هر کس در هر مقامی که هست، بی غم و اندوه نمی تواند زندگی کند و شادمانی کامل برای هیچ کس میسر نیست فعلا از این موضوع بگذریم، بگو ببینم چه حاجتی داری تا بی تأمل حاجتت را برآورده سازم.
طاهر سربزیر انداخت و به فکر فرو رفت. پس از لحظه ای سر برداشت و گفت: از لطف و مرحمت خلیفه فعلا به چیزی حاجت ندارم چنانچه اجازه فرمایند از حضور مبارک مرخص شوم.
مأمون او را مرخص کرد و طاهر وقتی بیرون رفت، در این فکر بود که چرا خلیفه گریه میکرد و علت اصلی اندوهش چیست؟ هنوز از قصر بیرون نرفته بود که ساقی مخصوص مأمون را ملاقات کرد چون با او سابقه مودت و دوستی داشت و بارها مورد مرحمت طاهر قرار گرفته بود وقتی طاهر باز به او وعده انعام داد آن مرد قول داد تا در موقع مناسب علت گریستن خلیفه را از خودش سؤال کند و چون دفعه دیگر طاهر را ملاقات کرد جریان را تعریف نماید.
چند روز بعد ساقی که در خلوت به خدمت مأمون اشتغال داشت چون مأمون جام مکرری از او طلب کرد
ص253
ساقی گفت: قبل از اینکه امتثال امر کنم میخواهم علت گریستن چند روز قبل خلیفه را بدانم.
مأمون گفت . این سئوال را چرا کردی؟
ساقی گفت: چون طاقت مشاهده اشک چشم تو را ندارم خواستم سبب آن را بدانم.
مأمون گفت : فقط به یک شرط سر دل خود را به تو خواهم گفت و آن هم این است که اگر بشنوم که به کسی بروز داده باشی بی درنگ دستور قتلت را صادر خواهم کرد. حال گوش کن تا علت اندوه مرا بدانی بدان که هر وقت یاد برادرم محمد میافتم و به خاطر می آورم که در آخر عمر چه رنج و ذلتی به او دست داد از شدت تاثر از خود بی خود میشوم و اشکم روان میگردد. مخصوصاً وقتی چشمم به طاهر می افتد و می بینم که باعث این همه رنج و بدبختی طاهر بوده، حالم دگرگون میشود و چشم دیدارش را ندارم.
ساقی بر طبق قراری که با طاهر گذاشته و رشوه ای که از وی گرفته بود جریان را به استحضارش رسانید.
وقتی طاهر سبب گرفتگی خاطر مأمون را دانست به خانه احمد بن ابی خالد رفت. ابتدا از محبتهای او نسبت به خودش سپاسگزاری نمود و تمنا کرد ترتیبی بدهد که طاهر
ص254
از مرکز خلافت دور شود تا گاه و بیگاه با مامون مواجه نگردد. احمد به او قول داد که ترتیب این کار را به نحو احسن بدهد و قرار شد که صبح روز بعد طاهر به دیدن احمد برود.
احمد وقتی به حضور مأمون رسید، بنای سعایت و بدگوئی را از «غسان» که در آن ایام والی خراسان بود گذاشت و او را به بی لیاقتی و عدم توانائی در نظم و نسق امور خراسان متهم ساخت.
مأمون که باطناً از طاهر میترسید و با هوش زایدالوصفی که داشت می دانست هرگاه طاهر فرصتی به دست آورد، بر ضد او قیام خواهد کرد به احمد گفت: چنانچه تو بخواهی طاهر را به جای غسان منصوب کنم من حرفی ندارم، لیکن باید شخصاً صحت عمل و وفاداری طاهر را نسبت به من تضمین کنی ضمناً یکی از کسان طرف اعتماد خود را نیز با او روانه سازی تا مراقب اعمال و رفتار طاهر باشد و مرتباً گزارش کارهای او را بفرستد و اختیار داشته باشد که هرگاه خیانت طاهر نسبت به دستگاه خلافت بروی مسلم گردید، بی درنگ او را مسموم کند و از میان بردارد.
بدین طریق با پیشنهاد احمد و ضمانت او طاهر فرمان ولایت خراسان را دریافت کرد و به آن دیار عزیمت نمود و
ص255
یک سال و نیم در خطه خراسان فرمانروائی کرد، تا اینکه روزی بر بالای منبر در شهر مرو خطبه ای قرائت نمود که آن خطبه سرنوشتش را تعیین کرد زیرا بر خلاف مرسوم نام مأمون خلیفه را از خطبه حذف نمود.
همان کسی که از طرف احمد مراقبت طاهر را به عهده داشت در آن مجلس حضور داشت و از بیانات طاهر فهمید که سر به مخالفت برداشته است وقتی این مطلب برایش مسلم گردید همان شب بر طبق دستوری که داشت، با زهری که از بغداد با خود آورده بود غذای طاهر را آلوده ساخت و سحرگاهان والی خراسان را در بسترش مرده یافتند و بدین نحو زندگیش پایان یافت.
پس از مرگ طاهر پسرش طلحه در سال ۲۰۷ از طرف مأمون والى خراسان شد و قریب هفت سال عهده دار این سمت بود.
پس از طلحه برادرش عبدالله به این سمت منصوب گردید.
عبدالله که مردی شجاع و دوراندیش بود، طرفدار پر و پا قرص علویین به شمار می رفت و چون از عنفوان جوانی زیر نظر مأمون تربیت شده بود خلیفه بی اندازه به او اعتماد و
ص256
محبت داشت.
عبدالله در هر کاری جوهر ذاتی و کفایت خود را بروز می داد، چنان که در مصر اوضاع را طوری مرتب نمود که موجبات خرسندی خلیفه را فراهم ساخت و چون از آن سرزمین مراجعت کرد به ولایت ارمنستان و آذربایجان برگزیده شد و به جنگ خرمیان رفت و آن حدود را امن و آرام ساخت. ضمن اینکه در ارمنستان مشغول جنگیدن بود، طلحة بن طاهر که والی خراسان بود، از دنیا رفت و مأمون عبدالله را به جای برادرش منصوب کرد.
مأمون که طرفدار علم و دانش بود، بغداد را دوباره مرکز علماء و دانشمندان ساخت و مردم را وادار کرد تا به ترجمه آثار دیگران و جمع آوری کتب نفیس بپردازند، به طوری که او را فيلسوف الخلفا لقب دادند . مأمون هم مانند پدرش سعی میکرد که وزراء خود را از میان دانشمندان ایرانی انتخاب کند. همچنین دختر حسن بن سهل را که ایرانی بود به همسری خود برگزید و چندین شبانه روز جشن با شکوهی برپا کرد به طوری که میگویند حسن بن سهل مقدار زیادی از املاک آباد خود را پشت قباله دخترش انداخت و شب زفاف هم هزار دانه مروارید گرانبها به سر
ص257
عروس نثار کرد. به عقیده برخی از مورخین این جشن عروسی هیجده شبانه روز طول کشید و تقریباً پنجاه میلیون درهم صرف آن جشن گردید.
مأمون که این سخاوت را از حسن دید، در مقابل مالیات یک ساله فارس و اهواز را به حسن بخشید و همچنین ده میلیون در هم نیز نقدا به وی عطا کرد.
وفات مأمون
برخی از مورخین واقعه وفات مأمون را چنین نقل کرده اند:
مأمون هنگامی که از جنگ با رومیان برمی گشت، در بین راه کنار چشمه ای رسید چون نقطه فرح انگیزی بود، دستور داد همان جا اردو زدند و خواست که چند روزی را در آن جا به استراحت بگذراند به طوری که نقل کرده اند، آن چشمه آبی صاف و گوارا و بی نهایت سرد داشت.
یک شب مأمون هوس خوردن خرما کرد و به غلام مخصوص خودش فرمان داد هر طور شده مقداری خرمای
ص258
تازه برایم فراهم ساز.
در این اثنا قافله ای از راه رسید که بار شتران آن خرمای تازه بود. غلام یک سبد خرمای تازه از آن قافله خرید و به چادر خلیفه رفت و سبد پر از خرما را مقابل او گذاشت.
مأمون آن شب اشتهای فراوانی نسبت به خوردن خرما در خود احساس میکرد و لذا بدون توجه به ضرر خرمای تازه تا توانست از آن خرما تناول کرد ساعتی نگذشته بود که تب شدیدی بر او عارض گردید و در بستر افتاد.
روز به روز حال مأمون بیشتر به وخامت گرائید تا سرانجام در کنار همان چشمه دار فانی را وداع گفت.
همراهانش جنازه مأمون را با خود به «طوس» بردند و در محل مناسبی دفن کردند.
ص259
صص246-259