زندگی و شهادت حضرت علی ابن موسی الرضا  ( صص 144-134 ) شماره‌ی 6392

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > ولايتعهدی > اعلام ولايتعهدی امام رضا (عليه السلام) در سرزمين های اسلامی

خلاصه

وقتی خبر ولایتعهدی حضرت رضا و بیعت مأمون و سران قوم با آن حضرت به مدینه رسید، «عبدالجبار بن سعید مساحقی که از خطبای مشهور بود به منبر رفت و به مردم مژده داد که افضل ترین خلق خدا یعنی علی بن موسى بن جعفر، نواده علی بن ابیطالب به جانشینی و ولایتعهدی مأمون برگزیده شد.مردم از شنیدن این خبر بی نهایت خرسند شدند و شادمانیها کردند.

متن

اطلاع یافتن اهالی مدینه از ولایتعهدی حضرت رضا (ع)

وقتی خبر ولایتعهدی حضرت رضا و بیعت مأمون و سران قوم با آن حضرت به مدینه رسید، «عبدالجبار بن سعید مساحقی که از خطبای مشهور بود به منبر رفت و به مردم مژده داد که افضل ترین خلق خدا یعنی علی بن موسى بن جعفر، نواده علی بن ابیطالب به جانشینی و ولایتعهدی مأمون برگزیده شد.

مردم از شنیدن این خبر بی نهایت خرسند شدند و شادمانیها کردند.

 «ابونواس» شاعر معروف به قصد شرفیابی به حضور امام (ع) به در خانه حضرت رضا رفت. در آن هنگام امام سوار بر استری از خانه بیرون می آید شاعر اجازه طلبید تا اشعاری را که سروده بود بخواند آنگاه اشعاری بدین مضمون قرائت کرد

ای پسر کسی که بزرگواری و جلال از آثار توست.

شما از پاکان و پاکدامنانی هستید که هر جا نامتان برده شود، درود و سلام فرستاده می شود.

شما اهل ملاء اعلی هستید و کتاب و علم و آنچه که سوره های قرآن مجید آورده، از شماست. 

وقتی حضرت رضا اشعار ابونواس را شنید غلام خود را مخاطب ساخت و فرمود: آیا نزد تو پول موجود است؟

غلام عرض کرد : تقریباً سیصد دینار موجود دارم.

امام فرمود : تمام آن دینارها را به ابونواس بده. 

ابونواس عرض کرد: من ابیات را برای درهم و دینار نگفتم بلکه جهت ذخیره آخرت خود سروده ام. 

حضرت رضا از استر به زیر آمد و فرمود : در خاندان ما رسم نیست که عطای خود را پس بگیرند. این استر سواری را هم به تو بخشیدم زیرا میترسم این دینارها برای تو کم باشد.

به طوری که قبلا ذکر شد به نام حضرت رضا سکه زدند چنانکه سالها بعد در یکی از قلاع کهنه مرو کوزه محتوی سکه های طلا به دست آمد که روی آنها نام مبارک حضرت رضا به چشم میخورد از این رو معلوم میشود که ضرب سکه به نام آن حضرت حقیقت داشته است.

چند روز بعد ابونواس در مجلسی که مأمون ترتیب داده بود و حضرت رضا تشریف داشتند وارد شد و عرض کرد به مناسبت ولا يتعهدی امام اشعاری سروده ام، چنانچه اجازه فرمایند، قرائت کنم.

وقتی امام اجازه فرمود برخاست و چنین گفت :

 به من میگویند ای یگانه عصر

 در سخن سرائی و گفتارهای بیدار 

مرا میگویند ای منحصر به فرد زمانه خود 

ای که در سخن سرائی و گفتارهای بیدار یکتائی

وقتی گوهر سخت سفته؟ از دهان تو می ریزد

دستهای شنونده از مروارید لبریز می شود.

 پس چرا در اشعار خود پسر موسی بن جعفر را نمی ستایی؟ و خصلتهای ملکوتیش را که در وجودش نهفته یاد نمی کنی؟

گفتم من توانائی مدح و ثنای کسی را ندارم که جبرئیل ملک مقرب خداوند در وضعی چنین خدمتکار پدرش بود. 

در این وقت مأمون از کثرت شوق فریاد کشید و او را احسنت و آفرین گفت و بعد صله فراوان به او عطا کرد و شادمان روانه اش ساخت

باز روزی که در خدمت امام بود این اشعار را سرود :

وقتی از دور چشمم به جمال دلارای تو می افتد

 در شناختن تو شک میکنم

لیکن قلبم در حقیقت تو را شناخته و یقین دارد. 

کسانی که به سوی تو راه می جویند

بوی خوش وجود تو آنها را به جانب تو رهنمون می شود.

 از این قطعه شعر چنین معلوم می شود که ابونواس حضرت را به درجه عشق و پرستش دوست داشته است. 

وقتی مردم کوته نظر مشاهده کردند که مأمون خلیفه نسبت به حضرت رضا مهربانی و عطوفت را به پایه ای رسانید که او را جانشین خود قرار داد زبان به شماتت گشودند و گفتند نمیدانیم روی چه اصلی خلیفه به اولاد على بن ابيطالب (ع) بیش از اولاد عباس محبت میکند و چرا به جای این که یکی از نزدیکان خود را جانشین خویش سازد، حضرت رضا را به ولیعهدی خود برگزیده است؟

 چون این سخنان به گوش مأمون رسید در جوابشان گفت: مگر به خاطر ندارید که علی بن ابیطالب عبدالله بن عباس را والی بصره نمود و عبیدالله بن عباس را به ولایت یمن منصوب ساخت و سعید بن عباس را به ولایت مکه برگزید و به سایر فرزندان عباس مقام و مرتبه شایسته عطا فرمود؟ در صورتی که ابوبکر هیچ گاه به بنی هاشم مقامی نبخشید و عمر و عثمان نیز از روش او تبعیت کردند و بنی هاشم را به هیچ وجه در کارهای کشوری راه ندادند.

 حال بر عهده من است که تلافی گذشته را بنمایم و حضرت رضا را که مردی شایسته و از هر جهت لایق است به وليعهدی خویش برگزینم.

با این جواب دندان شکن دهان مخالفین بسته شد و تا حدی از انتقاد دست برداشتند ولی منتظر فرصت بودند که مأمون را نسبت به حضرت رضا بدبین کنند. 

چنانکه در تواریخ آمده فضل بن سهل از دوستداران خاندان نبوت و از جمله شیعیان علی بن ابیطالب (ع) بود. او و برادرش حسن را در شمار وزرای شیعه دربار عباسیان محسوب میدارند.

هم او بود که از مأمون خلیفه خواست تا مقام ولایتعهدی خود را به حضرت رضا تفویض کند و آن حضرت را جانشین خویش سازد.

مأمون هم که در میان بنی عباس و علویین هیچ کس را شایسته تر از حضرت رضا پیدا نکرد ناچار آن حضرت را به جانشینی خویش برگزید.

در بعضی از کتب مربوط به زمان مأمون چنین آمده است : یکی از دشمنان تصمیم به قتل حضرت رضا گرفت و کارد زهرآلودی در آستین خود پنهان ساخت و به دوستانش گفت هم اکنون نزد او میروم و میگویم که اگر تو خود را پسر پیغمبر خدا می دانی به چه مناسبت ولایتعهدی مرد ستمکاری را پذیرفتی اگر جواب قانع کننده ای به من داد که چه بهتر وگرنه تصمیم خویش را عملی خواهم کرد و او را به قتل میرسانم تا مردم از دستش خلاص شوند.

 وقتی آن مرد به منزل امام رسید، اذن دخول خواست. چون امام (ع) اجازه فرمود و آن مرد وارد شد، قبل از این که لب به سخن گشاید امام فرمود: من به یک شرط به سؤال تو جواب خواهم داد.

آن شخص عرض کرد : آن شرط کدام است ؟

امام فرمود: شرط من آن است که اگر با جوابی که به سؤالت خواهم داد قانع شدی آن چیزی را که در آستینت پنهان ساخته ای بشکنی و به دور افکنی.

آن مرد از فرمایش امام (ع) بی نهایت تعجب کرد و بی درنگ کاردی را که در آستین پنهان داشت، بیرون آورد و شکست و به دور انداخت آنگاه عرض کرد: تو که پسر پیغمبری و از غیب خبرداری چرا جانشینی این مرد ظالم را قبول کردی در حالی که تو اولاد پیغمبری و اینها در نظر من مردمانی کافرند.

حضرت رضا فرمود: بگو ببینم آیا اینها در نظر تو کافرترند یا عزیز مصر و اهل مملکتش؟ در صورتی که اینها اهل توحیدند و آنها نه خدا را میشناختند و نه موحد بودند.

با این حال حضرت يوسف بن يعقوب که خودش مقام پیغمبری داشت و پسر پیغمبر نیز بود با فرعونیان نشست و برخاست میکرد و آمیزش داشت و از عزیز مصر خواست تا او را به خزانه داری خود منصوب سازد تا به اقتصاد مصر سر و صورتی دهد. اکنون من که تنها یکی از فرزندان پیغمبرم و مقام پیغمبری هم ندارم با اصرار و تهدید خلیفه مجبور به قبول این امر شدم و به میل خود چنین مقامی را طالب نبودم. حال دانستی که من گناهی ندارم و بیهوده تو نسبت به من کینه به دل گرفته ای و قصد کشتنم را داشتی؟

آن مرد وقتی سخنان امام را شنید، از کرده خود پشیمان گشت و از نیتی که داشت تو به نمود و عرض کرد: علاوه بر این که تقصیری متوجه تو نیست یقین کردم که فرزند پیغمبر و در گفتار خود راستگو هستی.

به طوری که قبلا هم متذکر شدیم، عده ای از بزرگان قوم و رجال دولت و سران سپاه رفته رفته از بیعتی که با حضرت رضا کرده بودند اظهار پشیمانی نمودند و نارضایتی خود را کم کم بروز میدادند و تمام اینها را از چشم فضل بن سهل می دیدند.

وقتی مأمون را از این جریان باخبر ساختند، شب از نیمه گذشته بود. با وجود این در همان ساعت کسی را به دنبال ریان بن صلت که یکی از رجال و از نزدیکان حسن بن سهل به شمار میرفت فرستاد وقتی ریان به خدمت مأمون رسید، خلیفه گفت : از قراری که به من اطلاع داده اند مردم عقیده دارند که بیعت آنها با حضرت رضا (ع) بر اثر تدبیر فضل بن سهل بوده است.

ریان گفت: آری مردم چنین عقیده دارند.

مأمون گفت: وای بر تو ای ریان، آیا کسی جرأت جسارت به مقام او را دارد در صورتی که جملگی سران سپاه و بزرگان قوم با او به خلافت بیعت کرده اند؟ حال چه گونه میتوانند بیایند و بگویند مقام خلافت را به دیگری بسپار؟ آیا این کار به نظر تو صحیح است؟

ریان گفت: البته که صحیح نیست و من هم خیال نمیکنم کسی چنین جرأت و جسارتی داشته باشد.

 مأمون گفت : حال بگذار من علت این کار را به تو بگویم و تو را از حقیقت امر آگاه سازم هنگامی که دعوتنامه برادرم محمد به دستم رسید و من از رفتن نزد او خودداری کردم، او خشمگین شد و به علی بن عیسی بن ماهان فرمان داد تا مرا دستگیر سازد و با دست بسته به نزد او ببرد. وقتی من از این جریان مطلع شدم هرثمه بن اعین را به حدود سیستان و کرمان اعزام داشتم ولی او از مهاجمین شکست خورد و در آن حال در شهرهای خراسان نیز انقلاب برپا گردید. این پیش آمدها طوری حواسم را پریشان ساخت که متحیر مانده بودم چه کنم. ضمناً سران لشکر نیز از این اخبار هراسان شده بودند و تکلیف خود را نمی فهمیدند. اول خواستم که به کابل رفته، به سلطان آن جا پناهنده شوم، لیکن وقتی دانستم که او مسلمان نیست و احتمال دارد که امین با فرستادن زر و مال او را راضی کند که مرا دست بسته تحویل کسانش دهد صرفنظر کردم در آن حال تنها راهی که به نظرم رسید، آن بود که از گناهان خود استغفار کرده و به درگاه خداوند یکتا پناه برم با این نیت به همین خانه آمدم و غسل کرده، وضو ساختم و لباس سفید پوشیدم و به نماز ایستادم و از صمیم قلب به خدا متوسل شدم و سوره هائی از قرآن را که از حفظ داشتم، خواندم و با خدا عهد کردم که اگر خداوند مرا از این گرفتاری خلاص کند کسی را که شایستگی مقام خلافت را داشته باشد به جانشینی خویش برگزینم. وقتی خداوند قادر متعال حاجتم را برآورد لازم دانستم من هم عهدی که کرده بودم به انجام رسانم چون خوب دقیق شدم هیچ کس را شایسته تر و لایقتر از ابی الحسن الرضا (ع) نديدم. اول خواستم مقام خلافت را به او واگذار کنم، لیکن از قبول آن امتناع فرمود و تنها به قبول ولایتعهدی مشروط راضی شد.

این بود آنچه میخواستم با تو در میان بگذارم. 

ریان گفت: خداوند به امیرالمؤمنین با این عملی که انجام داده توفیق عنایت خواهد فرمود.

مأمون گفت : حال تو وظیفه داری که چون فردا صبح سران سپاه و زعمای قوم به مجلس ما وارد شدند، بین آنها بنشینی و تا میتوانی از مقام امیر المؤمنين على بن ابيطالب و فضایل و مکارم آن حضرت سخن بگوئی

 ریان گفت: من بیش از آنچه از تو شنیده ام چیزی نمی دانم.

مأمون گفت همانهایی که از من شنیده ای اگر کاملا به خاطر داشته باشی کفایت میکند تو آنها را نقل کن و خواهی دید که تا چه حد مؤثر واقع خواهد شد.

صبح روز بعد ریان بر طبق دستور مأمون بين خاصان مجلس خلیفه نشست و از فضائل و مکارم علی علیه السلام بیان داشت. وقتی متوجه شد که سخنانش تا چه حد مؤثر واقع شده، برخاست و به حضور شتافت و جریان را به عرض رسانید ولی قبل از اینکه ریان به حضور خلیفه برود کسان خلیفه او را از ما وقع مستحضر ساخته بودند. مأمون وقتی ریان را دید خوشحال شد و او را تمجید فراوان کرد.

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه