آگاهی امام رضا الله بر اسرار
آگاهی بر اسرار همچون معجزات یکی از نشانه های امامت امامان معصوم است که ما در این بخش به تعدادی از اخبار و روایاتی که حکایت از علم و آگاهی امام رضا یا نسبت به اسرار و خفیات میکند اشاره میکنیم
۱. محمد بن داود گفت: من و برادرم در خدمت امام رضا بودیم، که شخصی وارد شد و خبر داد که محمد بن جعفر به حالت احتضار درآمده است. حضرت حرکت کرد و ما نیز در پی ایشان تا به نزد محمد بن جعفر رسیدیم همانگونه بود که پیک خبر داد. اسحاق بن جعفر و فرزندش و گروهی از آل ابو طالب نیز گریه می کردند.
امام بر بالین محمد نشست و نگاهی به چهره او افکند و لبخندی زد. کسانی که در آنجا حضور داشتند از خنده امام الله ناراحت شده و آن را به عنوان سرزنش محمد تصور کردند.
امام اله از آن جمع خارج شد تا به مسجد رفته نماز بخواند. از او درباره خنده اش سئوال کردیم، فرمود: از گریه اسحاق تعجب کردم زیرا به خدا او قبل از محمد خواهد مرد، و محمد بر جنازه او گریه خواهد کرد و این چنین شد. محمد از مرگ نجات یافت، اما مرگ اسحاق را گرفت. ( همان، ص ۲۴ به نقل از عیون اخبار الرضا.)
2. حسین بن موسی بن جعفر گفت: چند نفر از جوانان بنی هاشم در خدمت امام رضا لا بودیم که جعفر بن عمر علوی بن حسین بن على بن عمر بن على بن الحسین ) در حالی که لباس های کهنه و پاره ای بر تن داشت از مقابل ما عبور کرد یکدیگر را نگاه کرده و از اوضاع او خندیدیم امام الله فرمود: به زودی او را قدرتمند و ثروتمند خواهید دید که با غلامان بسیار از مقابل شما عبور خواهد کرد ماهی نگذشت که او فرماندار مدینه شد و اوضاعش دگرگون گشت و صاحب حشم و غلامانی فراوان شد و با همان شکوه از مقابل ما عبور کرد. (همان، صص ۲۵ و ۲۶)
3. موسی بن هارون گفت: زمانی که با هر ثمه در مدینه بودیم و قصد داشتیم امام رضا الله به مرو عزیمت دهیم امام چون به هر ثمه نگاه کرد فرمود به زودی او را پیش مأمون خواهند برد و گردنش را می زنند و چنین شد. (همان، ص ۲۷)
۴. در عیون اخبار الرضا آمده که ابی حبیب نباجی گفت: در خواب پیامبر اکرم را دیدم که به نباج آمده و در مسجدی که حاجیان هر ساله به آن وارد میشوند حضور یافت، او را سلام کرده و در مقابلش ایستادم حضرت از طبق خرمای صبحانی که در برابرش قرار داشت مشتی خرما برداشت و به من عطا کرد. آنها را شمردم هجده خرما بود. تعبیرم این بود که هجده سال زنده خواهم ماند.
بیست روز بعد در مزرعه خود به کار مشغول بودم که شخصی خبر آورد که امام رضا به مدینه آمده و در همان مسجد که در خواب دیده بودم وارد شده است.
من نیز خود را به آن مسجد رساندم دیدم در همان جایی که پیامبر را در خواب دیده بودم نشسته و طبقی خرما نیز در مقابلش قرار دارد. سلام کردم. جواب مرا داد و به نزد خویش خواند و یک مشت خرما به من عطا کرد. شمردم هجده خرما بود. عرض کردم بیشتر لطف فرمایید. فرمود: اگر پیامبر بیشتر داده بود، بیشتر می دادم. ( همان، ص ۲۷)
د و شاء میگوید؛ عباس بن جعفر بن محمد بن اشعث از من خواست تا از امام رضا الله درخواست نمایم هرگاه نامه ای از او به حضرتش رسید پس از خواندن نامه آن را پاره کند تا مبادا به دست دیگری بیفتد.
چون نزد حضرت رسیدم او را مشغول نوشتن نامه ای دیدم قبل از اینکه تقاضای عباس را عرض کنم به من فرمود به دوستت بگو وقتی نامه اش را خواندم، آن را پاره میکنم. (همان، ص ۳۱؛ عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۱۹ )
یقطینی از هشام عباسی نقل میکند که میگفت خدمت امام رضا الله رسیدم و در اندیشه ام این بود که از حضربت بخواهم چاره ای برای سردردم نموده و دو جامه از لباس های خویش را به من عنایت کند تا آن را در احرام استفاده نمایم. چند سئوال داشتم که پاسخ آنها را از امام الله دریافت کردم. آنگاه برخاستم تا با حضرت وداع نمایم زیرا حاجت خود را فراموش کرده بودم امام الله فرمود بنشین نشستم دست روی سرم گذاشت و دعایی خواند، سپس دو جامه از جامه های خویش را به من عنایت کرد و فرمود: با این دو جامه احرام ببند. (همان، ص ۳۲)
سعد بن سعد نقل میکند که روزی امام رضا به مردی نگاه کرد و فرمود: بنده خدا وصیت خود را بکن و آماده سفری باش که چاره ای از آن نیست و همانطور شد. آن مرد روز بعد از دنیا رفت. (همان، ص 34)
حسن بن علی و شاء میگوید مسائل بسیاری داشتم که آنها را مکتوب کردم و قصد داشتم از امام رضا الله سئوال نمایم اما به امامت آن حضرت یقین نداشتم و در امامت حضرت موسی کاظم علیه السلام توقف کرده بودم آن مکتوب را در آستین خویش پنهان کرده و به سوی منزل حضرت حرکت نمودم و منتظر فرصتی مناسب بودم تا نامه را تقدیمش کنم در این هنگام غلامی از اطاق حضرت خارج شد و در حالی که نامه ای در دست داشت نشان از من میگرفت گفتم که حسن بن علی و شاء پسر دختر الياس من هستم. گفت: دستور داده اند که این نامه را به تو بدهم نامه را از غلام گرفتم و در گوشه ای به خواندن آن مشغول شدم. پاسخ تمامی سئوالات خود را در آن نامه یافتم. دیگر تردیدی نداشتم که آن حضرت امام وقت میباشد و از مذهب واقفه خارج شدم و امامت آن حضرت را پذیرفتم. (همان، ص ۳۵، به نقل از عیون اخبار الرضا.)
در خرایج آمده است که ابوهاشم جعفری گفت در خدمت امام رضا بودم و تشنگی مرا بی تاب کرده بود، اما شکوه و عظمت امام ها مرا از بازگو کردن تشنگی باز می داشت.
در این هنگام حضرت آب طلبید و جرعه ای از آن را نوشید و ظرف آب را به من داد و فرمود: ابوهاشم میل کن آب سرد و گوارایی است. از آن آب نوشیدم. اما بار دیگر تشنه شدم. بدون آنکه سخنی بگویم امام با از خادم خویش خواست مقداری آب، آرد و شکر بیاورد. چون خادم آن را فراهم نمود حضرت آنها را در هم مخلوط کرد و به من داد و فرمود: ابوهاشم این شربت را بنوش زیرا عطش تو را از میان خواهد برد. (بحار الانوار، ج ۱۲، ص ۳۹)
سلیمان جعفری گفت در خدمت امام رضا بودم بسیاری از مردم پیوسته از او سئوال می کردند و او به همه آنها پاسخ میداد. در این هنگام پیش خود اندیشه کردم که این ها شایسته مقام پیامبری هستند. از این اندیشه زمانی نگذشت که امام به من توجه نمود و فرمود: سلیمان امامان بردبار و دانایند نادانان آنها را انبیاء می شمارند در حالی که پیامبر نیستند. (همان، ص ۴۸)
بكر بن صالح میگوید خدمت امام رضا الله رفتم و از او خواستم تا از خداوند بخواهد تا همسرم خواهر محمد بن سنان که از خواص شیعیان بود که اکنون باردار است پسری از او متولد گردد.
فرمود: آنها - جنین ها دو تا هستند و چون متولد شدند اسم یکی را «محمد» و دیگری را ام عمرو» بگذار.
چون به کوفه بازگشتم همسرم دو فرزند یکی پسر و دیگری دختر به دنیا آورد و نام آن دو را آن گونه که حضرت فرموده بود، نهادم.
چون از مادرم نسبت به معنای «ام عمر و سئوال کردم؟ گفت نام ماد ریز رگ تو «ام عمرو» بوده است. (جامع كرامات الأولياء، ج ۲، ص ۳۱۳)