عدم قبول امام از مسئولیت دولتی
معمر بن خلاد میگوید: امام رضاء الله فرمود: روزی مأمون از من خواست تا از میان معتمدین فردی را برای فرمانداری شهری به وی معرفی کنم به او گفتم من ولایتعهدی را به شرط اینکه در هیچ یک از عزل و نصب ها و امور خلافت دخالت نداشته باشم، پذیرفتم.
به خدا سوگند هنگامی که در مدینه سوار بر مرکب در کوچه و بازار حرکت می کردم مردم با مراجعه به من نیازهای خود را بر طرف میکردند نامه هایم در شهرها پذیرفته و سفارش هایم را قبول می نمودند.
اینک تو با تحمیل ولایتعهدی چیزی بر نعمتی که خداوند بر من عنایت فرموده نیا فزودی پس بگذار بر همان پیمان خویش باقی مانیم مأمون پذیرفت و قول داد که به عهد فی ما بین پایبند باشد. (بحار الانوار، ج ۱۲، صص ۱۳۲ و ۱۳۳)
گفتارهای آموزشی
امام رضا هنگامی که با مأمون خلوت میکرد او را بسیار موعظه می نمود و درباره کارهای ناپسندش او را سرزنش مینمود مأمون به ظاهر پندهای امام الله را می پذیرفت، اما در باطن بسیار می رنجید.
روزی امام رضا بر مأمون وارد شد و او را در حالی یافت که وضو می ساخت و غلامش با ریختن آب بر دستهایش وی را یاری می کرد.
امام با دیدن این صحنه فرمود: ای امیر مؤمنان هیچ کس را در عبادت خدا شریک قرار مده مأمون غلام را مرخص کرد و خود وضویش را به پایان رسانید. ( كشف الغمه، ج ۳، ص ۱۰۸.)
امام رضا در یکی از گفتگوهایش با مأمون چنین فرمود: خداوند به من امر کرده است. تا متعرض تو نشوم و برای مصلحت امت در زیر دست تو کار کنم همچنانکه خداوند به يوسف الله فرمان داد تا زیر دست فرعون مصر، کار کند. (عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۷۲)
(104-105)
پیشنهاد امام برای بازگشت مأمون به مدینه
امام رضا الله پیش تر از آن که مأمون قصد بغداد کند او را اندرز داد، تا برای سر و سامان بخشیدن به حکومت و رسیدگی به مشکلات و نابسامانیهای زندگانی مردم به مدینه و مرکز وحی و رسالت عزیمت کند.
شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا و به سند خود از یاسر خادم روایت کرده است که گفت: روزی ما نزد حضرت رضا بودیم که ناگاه صدای قفل در خانه مأمون که در کنار منزل امام علی قرار داشت به صدا در آمد امام الله فرمود: برخیزید و از پیش مأمون دور شوید.
مأمون هنگامی که وارد شد نامه ای بلند در دست داشت امام قصد داشت به احترام مأمون برخیزد که مأمون او را به رسول اکرم ۶ سوگند داد تا بر نخیزد. آنگاه نزدیک حضرت آمد صورتش را بوسید و در کنارش به بالشی تکیه داد و آن نوشته را برای امام خواند. در آن نوشته خبر فتح و پیروزی برخی از قرای کابل آمده بود. چون مأمون از خواندن نامه فارغ شد. امام از او پرسید آیا پیروزی یکی از قرای شرک تو را این چنین شادمان کرده است؟
مأمون پاسخ داد: آیا به راستی این خبر شادی آوری نیست؟
امام فرمود: ای امیر مؤمنان درباره امت محمد و خلافتی که عهده دار انجام آن گشته ای از خدا بترس به راستی تو کارهای مسلمانان را تباه کرده ای و امور مملکت را به کسی وا گذاشته ای که به غیر از آنچه خداوند حکم داده رفتار میکند. تو خود در این شهر قرار گرفتی و خانه هجرت و منزل وحی (مدینه را ترک گفته ای مهاجران و انصار مورد ستم واقع می شوند و در مورد هیچ مؤمنی پیمانی را رعایت نمیکنند و روزگار مظلوم در رنج و زحمت و عاجز از کسب نفقه است و هیچ کس را نمی یابد که شکایت به نزد او برد و صدایش به گوش تو نیز نمی رسد.
پس ای امیر مؤمنان در کارهای مسلمانان تقوای الهی پیشه گیر و به خانه نبوت و معدن مهاجران و انصار بازگرد.
ای امیر مؤمنان آیا نمیدانی که والی مسلمانان همچون ستون میانی خیمه است، هر که اراده کند می تواند آن را بگیرد.
مأمون گفت: سرورم ! شما چه نظری دارید؟
امام فرمود: اندیشه من آن است که تو از این شهر خارج شوی و به محل پدران و نیاکان خود بازگردی و در کار مسلمانان نظارت کنی و کار آنان را به دیگری مسیاری، زیرا خداوند عز وجل از آنچه تو را بر آن گماشته، پرسش خواهد کرد.
مأمون گفت تدبیر درست همان است که شما فرمودید.
آنگاه مأمون خارج شد و دستور داد سواران و محمل نشینان جلو بیافتند.
این خبر فضل را بسیار غمگین کرد و از خود واکنش نشان داد زیرا او در تمامی امور حکومت صاحب نظر بود و دخالت می نمود. پس نزد مأمون آمد و به وی گفت: ای امیر مؤمنان این چه تدبیری است که به اجرای آن فرمان داده ای؟
مأمون گفت این تدبیری است که سرورم رضا [ بدان فرمان داده و اندیشه ای درست است.
فضل گفت این تدبیر به مصلحت نیست زیرا دیروز برادرت را کشتی و خلافت را از او گرفتی و برادران و همه مردم عراق و خاندانت از تو کینه به دل دارند. دیگر این که ولایتعهدی را از برادرانت دریغ داشتی و به ابوالحسن تفویض کردی. حال آن که عامه و فقها و علماء و عباسیان به این تصمیم رضا ندارند تدبیر درست آن است که در خراسان بمانی تا دل های مردم بر این تصمیم آرام یابد و قتل امین را از یاد ببرند و نیز می توانی با بزرگان بنی عباس که در خدمت رشید بودند و اینک به خاطر مخالفت با ولایتعهدی ابوالحسن به دستور امیرالمؤمنین در زندان به سر میبرند مشورت کنی و نظر آنان را جویا شوی. سرانجام مأمون نظر فضل را پذیرفت و از پیشنهاد امام ه سر باز زد. ( عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۶۰)
فردای آن روز امام الله نزد مأمون آمد و در رابطه با عزیمت او به حجاز جویا شد. مأمون سخنان فضل را برای حضرت بازگو کرد سپس دستور داد آن چند نفر را از زندان بیرون و نزد او آوردند.
نخستین کسی را که نزد مأمون آوردند علی بن ابی عمران بود. او همین که امام را نزد مأمون دید از او خواست مبادا خلافت را به دشمنان خود امام رضا ) واگذارد. مأمون او را ناسزا گفت و دستور داد گردن وی را بزنند.
پس از او این مونس را آوردند. او نیز امام الله را چون بتی دانست که مردم او را پرستش می کنند. مأمون دستور داد او را نیز گردن بزنند.
سپس جلودی را آوردند - جلودی یکی از فرماندهان هارون بود که به دستور او به مدینه یورش آورد و پس از چیرگی بر محمد بن جعفر به خانه های علویان یورش برد و لباس از تن زنان در آورد و امام الله از این واقعه بسیار ناراحت و غضبناک بود - امام ال تا چشمش به جلودی افتاد از مأمون خواست تا او را به حضرتش ببخشاید.
مأمون گفت: سرورم این مرد همان کسی است که به دختران رسول خدا جسارت کرد. جلودی تصور کرد که حضرت مأمون را به کشتن وی ترغیب می کند، پس مأمون را سوگند داد و از وی خواست به خاطر خدماتی که به هارون کرده به سخنان امام به اعتنایی نکند.
پس مأمون گفت ای ابوالحسن او مرا از پذیرش خواسته تو معاف داشت و ما نیز نمی توانیم ذمه خود را از قسم او بری کنیم سپس خطاب به جلودی گفت: به خدا سوگند هرگز سخن او را در مورد تو نمی پذیرم، بنابراین او را نیز به دو دوستش ملحق کنید و او را نیز گردن زدند.
فضل که سواران و محمل نشینان را از حرکت و عزیمت باز داشته بود، چون قتل آن سه تن را دید دریافت که مأمون قصد خروج دارد پس به منزل رفت و در آنجا ماند.
مأمون از امام اله خواست تا سواران را به عزیمت و حرکت وادارد.
امام نیز چنین کرد.
آنگاه مأمون در پی فضل فرستاد چون فضل آمد از وی پرسید: ترا چه شده که در خانه ات نشسته ای؟ فضل گفت گناه من در پیش خاندان تو و عامه و مردم بسیار بزرگ است. آنان مرا به کشتن برادرت و بیعت با رضا [ نکوهش میکنند و من از بدگویان حاسدان و ستمگران در امان نیستم پس اجازه دهید که در غیاب تو در خراسان بمانم.
مأمون به وی گفت ما از تو بی نیاز نیستیم. اما آنچه نسبت به خود گفتی که بدگویان بر ضد تو غائله ها برپا می کنند باید بدانی که تو در دید ما فردی امین و مورد اعتماد، خیرخواه و دلسوز هستی حال برای اطمینان کامل خود میتوانی هر ضمان و امانی را که می خواهی بنویس تا آن را تأیید کنم.
فضل برای خویش امان نامه ای نوشت و همه علماء را جمع کرد و نزد مأمون آورد، و آن نوشته را خواند. مأمون هرچه خواسته بود به وی عطا کرد و دست خطی به او داد که در آن قید کرده بود که من این اموال و زمین ها را به تو بخشیدم
فضل از مأمون خواست تا از امام الله بخواهد که او نیز امان نامه را تأیید نماید.
مأمون گفت: ابوالحسن با ما شرط کرده است که در هیچ یک از امور حکومتی دخالت نکند، و ما نیز از او چیزی درخواست نمیکنیم تو خود می توانی از او بخواهی که آن را تأیید کند.
فضل خدمت امام رسید و از او خواست تا آنچه را که مأمون به وی عطا کرده تأیید نماید.
امام از فضل خواست تا نوشته را بر وی بخواند فضل نامه را برای امام یه خواند. هنگامی که فضل از خواندن امان نامه فراغت یافت، امام الله به وی فرمود:
این مواردی که خواندی بر ماست به شرط آن که از خداوند بترسی و فضل از نزد حضرت بیرون شد.
یاسر می گوید: امام علیه السلام مقصود فضل را در یک کلمه نقض کرد. (عيون اخبار الرضا، ج ۲، صص ۱۶۰ و ۱۶۱ ؛ بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۱۶۵ عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۴۵)
خیرخواهی امام نسبت به مأمون
سبط بن جوزی در تذکرة الخواص و نیز شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا آورده اند که: پس از وقایع بغداد و عزل (طاهر امام رضا الله به عنوان خیر خواهی و ثبات حکومت پیشنهادی از روی صداقت و عاری از هرگونه نیات سیاسی به مأمون می کند. او در این پیشنهاد به مأمون میفرماید: ای امیر مؤمنان خیر خواهی برای تو امری واجب و نیرنگ باختن برای مأمون جایز نیست عامه اهل سنت با آنچه تو با من کردی تفویض ولا يتعهدى) مخالفند و خاصه (شیعیان) نیز با فضل بن سهل مخالف و ناسازگارند. تدبیر آن است که مرا از ولایتعهدی و فضل را از وزارت برکنار کنی تا خاصه و عامه در اطاعت تو در آیند و کارها سامان یابد. اما مأمون نپذیرفت و چندی بعد اقدام به کشتن هر دو نمود.
(110-114)