معجزات حضرت
ریان بن صلت گفت وقتی تصمیم گرفتم به عراق بروم میل داشتم بروم از حضرت رضا الوداع و خداحافظی کنم در ضمن گفتم پس از خداحافظی از ایشان تقاضا می کنم یکی از لباسهای تنش را به من عنایت کند تا آن را جزء کفن خود قرار دهم و چند درهم از مال خود امام بخواهم و با آن برای دخترانم انگشتر بسازم همین که وداع و خداحافظی کردم چنان گریه مرا گرفت که از غصه جدائی آن جناب فراموش کردم چیزی بخواهم از خدمتش خارج شدم ناگاه مرا صدا زده فرمود ریان برگرد برگشتم فرمود نمی خواهی یکی از پیراهن هائی که پوشیده ام به تو بدهم تا پس از مردن جزء کفن خود قرار دهی و نمی خواهی چند در هم به تو بدهم تا با آن انگشتر برای دخترانت بسازی عرض کردم آقا در دل تمام این آرزوها و تصمیم را داشتم اما اندوه جدائی شما مرا مانع شد از اینکه تقاضا کنم متکا را بلند کرد پیراهنی بیرون آورده به من داد و یک طرف جانماز را کنار زده مقداری پول در اختیارم گذاشت وقتی شمردم سی در هم بود. هشام عباسی میگوید به مکه رفته بودم و هر چه گشتم که دو تکه پارچه برد یمانی بخرم و آنها را به پسرم هدیه نمایم پیدا نکردم هنگام مراجعت به مدینه رفتم و به خدمت امام رضا الله رسیدم وقتی که میخواستم با آن حضرت خداحافظی کنم و خارج شوم دو تکه پارچه برد یمانی آن گونه که میخواستم آورد و به من داد و فرمود: اینها را برای پسرت قطع کن حسن بن موسی میگوید با امام رضا العلم به سوی یکی از ملکهای او روانه شدیم و هوا خوب و هیچ ابری در آسمان دیده نمیشد وقتی که به راه افتادیم حضرت فرمود: آیا لباسهای بارانی برداشته اید؟ گفتیم چه نیازی به لباسهای بارانی داریم در آسمان که ابری نیست تا باران ببارد و ما از آن خوف داشته باشیم. فرمود ولی من لباسهای بارانی برداشته ام و به زودی ،باران شما را می گیرد. راوی میگوید مقدار کمی راه نرفته بودیم که ابری در آسمان ظاهر شد و باران بارید و هر کس به فکر خود افتاد و همه ما جز آن حضرت خیس شدیم. حسن بن علی میگوید کنیزم برای من دو تکه پارچه ابریشمی گذاشت و از من خواست که با آنها محرم شوم به غلامم دستور دادم که آنها را در صندوق لباس قرار دهد. وقتی که به میقات رسیدم و بای د محرم میشدم خواستم با آن دو پارچه ابریشمی محرم شوم اما با خود گفتم شاید احرام با آنها جایز نباشد پس آنها را رها نمودم و با پارچه های دیگری محرم شدم. هنگامی که به مکه رسیدم نامه ای به امام رضا الله نوشتم و چیزهایی که با خود آورده بودم برای آن حضرت فرستادم ولی فراموش کردم که بپرسم آیا محرم میتواند لباس ابریشم بپوشد یا نه؟ پس حضرت الجواب نامه را فرستاد در حالی که به تمام پرسشهایم پاسخ داده بود. و در آخر نامه مرقوم فرموده بود اشکال ندارد که محرم لباس مخلوط به ابریشم استفاده کند.
استغاثه پرنده
سلیمان بن جعفر جعفری میگوید در باغ امام رضا ال نشسته بودیم و با آن حضرت سخن میگفتیم که گنجشکی آمد و جلو ما به زمین نشست و شروع به فریاد کشیدن کرد و زیاد فریاد می کشید و مضطرب بود حضرت به من فرمود میدانی این گنجشک چه میگوید؟ گفتم خدا و پیامبر و فرزند پیامبر او داناترند. فرمود میگوید ماری تصمیم دارد که تخمهای مرا بخورد پس برخیز و این چوب را بردار و به آنجا برو و آن مار را بکش راوی میگوید برخاستم و چوب را برداشته و وارد خانه شدم ناگهان دیدم که ماری در آن خانه جولان میکند پس آن را کشتم.
رفتار هارون الرشید با آن حضرت
فضل بن ربیع گفت صبحگاهی هارون الرشید حاجب خود را خواست و به او گفت برو پیش علی بن موسی علوی او را از زندان خارج کن او را در گودال حیوانات وحشی درنده بیانداز هر چه من کوشش کردم که او را از خشم فرود آورم بیشتر خشمگین میشد. قسم خورد به خدا اگر او را پیش درنده ها نیاندازی خودت را بجای او می اندازم. گفت: پیش علی بن موسی الرضا الله رفته گفتم امیر المؤمنین به من دستور داده که چنین و چنان کنم گفت هر چه دستور داده انجام ده من کمک از خدا می خواهم شروع کرد به خواندن دعائی در همان بین به طرف گودال حیوانات درنده راه که می رفتیم در آن را گشودم و آن جناب را درون جایگاه حیوانات وحشی انداختم چهل حیوان درنده در آنجا بود بسیار غمگین و ناراحت شدم که شهادت آن آقا به دست من انجام شود برگشتم به محل خود نیمه شب خادمی آمد به من گفت امیر المؤمنین تو را میخواهد پیش او رفتم گفتم از من چه خطائی سر زده و چه کار زشتی انجام داده ام؟ گفت : من خوابی هولناک دیدم یک دسته مردم که در دستهای خود اسلحه داشتند آمدند در وسط آنها مردی بود چون ماه صورتش می درخشید که از او بسیار وحشت داشتم یک نفر گفت این شخص امیر المؤمنين علی بن ابی طالب (صلوات الله علیه است جلو رفتم که قدمهایش را ببوسم. مرا از خود دور کرد و این آیه را خواند (( فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطَّعُوا أَرْحَامَكُمْ )) آنگاه صورت از من برگردانید و داخل خانه ای شد با وحشت زیاد از خواب بیدار شدم به هارون گفتم به من امر کردی علی بن موسی الرضا الله را پیش حیوانات درنده بیاندازم. گفت وای بر تو انداختی؟ گفتم آری به خدا قسم با ناراحتی گفت برو ببین چه شده؟ شمعی برداشته رفتم درست دقت نمودم دیدم علی بن موسی الرضا ایستاده مشغول نماز است و درندگان اطرافش را گرفته اند برگشتم پیش هارون جریان را نقل کردم باور نکرد. خودش حرکت نمود و آن جناب را در حال نماز مشاهده کرد گفت سلام علیک پسر عمو جوابش را نداد تا نمازش تمام شد پس از نماز گفت علیک السلام پسر عمو من امید داشتم که چنین جایی به من سلام نکنی گفت مرا ببخش معذرت می خواهم فرمود: خداوند به لطف و کرمش مرا نجات بخشید او را سپاسگزارم امر کرد آن جناب را خارج کنند به خدا قسم درنده ای ایشان را تعقیب نکرد وقتی مقابل هارون آمد او را در بغل گرفت او را به مجلس خود برد و بالای تخت نشانده گفت پسر عمو در صورتی که علاقه داشته باشی پیش ما به سر بری با کمال احترام و آسایش خواهی بود دستور دادیم برای شما و خانواده تان لباس و پول بیاورند امام الفرمود به مال و لباس احتیاجی ندارم ولی در میان قریش اشخاص تنگدستی هستند که بین آنها تقسیم خواهد شد گروهی را نام برد که برای هر کدام مقداری مال و لباس بخشید.سید رضی الدین علی بن طاوس مولف این کتاب و از بزرگان امامیه در قرن هفتم هجری است که در جلیل القدر و با بصیرت است. ایشان در نیمه ماه محرم سال ۵۸۹ ه. ق در شهر حله چشم به جهان گشود و در ابتدای عمر از جدش جناب ورام و پدرش سید موسی بهره های دانشی و بینشی فراوان برد این کتاب را علامه مجلسی ترجمه کرده
یا ضامن آهو
پسر سلطان سنجر مبتلا به بیماری تب شدید شد پزشکان گفتند باید به گردش برود و خود را به شکار مشغول نماید. روزی برای شکار با غلامان و اطرافیان خارج شده بود در بیابان ناگاه آهوئی از مقابل او گذشت شاهزاده با سرعت هر چه بیشتر اسب از پی آهو تاخت آن حیوان پناه به قبر حضرت رضا (ع ) آورد. شاهزاده خود را به آن مقام منیع و پناهگاه رفیع که هر کس بدان جا پناه برد ایمن است رسانید، تصمیم گرفت آهو را صید کند اما سپاهیانش جرات نکردند اقدام به این کار کنند در شگفت شدند از این جریان شاهزاده به غلامان و همراهان خود دستور داد پیاده شوند خود او نیز پیاده شد و با پای برهنه با کمال ادب به جانب مرقد شریف امام رفت و خود را روی قبر انداخت شروع به گریه و زاری به درگاه خدا نموده شفای بیماری خود را از امام ) خواست. همان دم شفا یافت اطرافیان همه شاد و خوشحال شدند و این بشارت را به پادشاه رساندند که به برکت قبر علی بن موسی الرضا الله فرزندش شفا یافته است. گفتند شاهزاده از کنار قبر نخواهد آمد و همان جا مقیم است تا بنا و کارگران بیایند و شروع کنند به ساختمان قبه مبارکه و در اینجا شهری بنا شود و آراسته گردد تا یادگاری از او باشد. سلطان از شنیدن این مژده مسرور شد سجده شکر کرد فوری از پی معماران فرستاد و روی قبر مبارک بقعه و گنبد و بارگاهی ساختند و اطراف شهر را دیوار کشی کردند. عبد الله بن سوقه می گوید: امام رضا ال از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش بحث کرد. من و تمیم بن یعقوب سراج به امامت او قائل نبودیم و مذهب زیدی داشتیم وقتی که با آن حضرت به صحرا رفتیم چند آهو دیدیم و امام (ع ) به یکی از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش داد. بچه آهو مضطرب و ناراحت بود و میخواست به چراگاه برگردد حضرت با او طوری سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد.آن گاه فرمود: ای عبد الله آیا باز هم ایمان نمی آوری؟ گفتم چرا ای آقای من تو حجت خدا بر خلقش میباشی و توبه میکنم سپس حضرت به بچه آهو فرمود: به چراگاهت برو بچه آهو در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به پاهای امام را می کشید و صدا کرد. حضرت فرمود میدانی چه میگوید؟ گفتیم خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند. فرمود این آهو میگوید اول که مرا خواندی خوشحال شدم و خیال کردم از گوشت من خواهی خورد و دعوتت را پذیرفتم ولی اکنون که مرا امر به رفتن نمودی مرا غمگین کردی ابو جعفر به عنوان پیک پیش ابو منصور بن عبد الرزاق فرستاده شد. او گفت در جوانی از اطرافیان حرم حضرت رضا الله خوشم نمی آمد و زائران آن حضرت را در راه آزار می کردم لباس و پولها و وسائل آنها را میگرفتم یک روز یوز پلنگ شکاری خود را از پی آهوئی فرستادم آن آهو را تعقیب کرد تا بالاخره آهو خود را به دیوار مسجد چسبانید. یوزپلنگ جلو نرفت و نزدیک نشد هر چه کوشش کردیم جلو برود امکان نیافت وقتی آهو از دیوار فاصله می گرفت او را تعقیب میکرد همین که پناه به دیدار مسجد می آورد می ایستاد. بالاخره داخل یکی از غرفه های مسجد شد من از پی او به درون ساختمان رفتم به ابو نصر گفتم این آهو که الان داخل شد کجا رفت گفت من ندیدم داخل همان حجره رفتم فضله آهو و اثر بول او بود ولی خود آهو را ندیدم با خداوند پیمان بستم که دیگر زوار را اذیت نکنم و جز کمک و نیکی به آنها کاری دیگر ننمایم هر وقت یک گرفتاری برایم پیش آمد میکرد به حرم پناه میبردم پس از زیارت از خداوند حاجت خود را میخواستم حاجتم برآورده میشد از خداوند خواستم پسری به من عنایت کند. پسری لطف کرد پس از بلوغ کشته شد باز به حرم آمدم و پسر دیگری از خداوند خواستم به من عنایت کرد هر چه در این حرم از خدا خواسته ام لطف نموده این تجربه ای است که برای من از روضه منوره حضرت رضا الي حاصل شده است.روزی صیادی آهوی ماده ای را در دام خود اسیر میکند آهو به زبان آمده از صیاد می خواهد او را آزاد کند تا برود به دو بچه خود که گرسنه هستند شیر داده و برگردد. صیاد قبول نمیکند و میگوید نمی توانم به حرف تو اعتماد کنم آهو رو به طرف حرم امام رضا کرده و میگوید به این امام بر می گردم اما صیاد باز هم نمی پذیرد. در همان لحظه مرد خوش رویی ظاهر شده و می گوید من ضامنش میشوم صیاد میگوید شما که هستی؟ امام می فرماید من علی ابن موسى الرضا والله هستم صیاد می پذیرد و امام با آهو صحبت میکند آهو قول میدهد که بعد از شیر دادن بچه هایش دوباره نزد صیاد برگردد. مدتی که میگذرد صیاد میگوید نمی آید و نگاهش را به جاده می دوزد. اما چیزی نمی گذرد که آهو به آنها نزدیک می شود. صیاد وقتی میبیند که آهو برگشت و حرف امام درست بود شرمنده شده و آهو را به خاطر امام می بخشد. آهو با خوشحالی از صیاد و امام تشکر میکند اما این عمل روی صیاد تاثیر گذاشته و مسلمان می شود.
معجزه ای که از روضه منوره حضرت رضاء الله ) مشاهده شده
ابو علی محمد بن احمد معاذی گفت از ابو نصر مؤذن شنیدم که روزی سیل سناباد را فرا گرفت و سناباد بلندتر از حرم حضرت رضا (ع) بود این سیل آمد تا بر نزدیک حرم رسید ما ترسیدیم که سیل حرم را ببرد زمین به قدرت خدا بالا آمد و سیل داخل قناتی در بالای این ناحیه وارد شد ذره ای از آن داخل حرم نشد.
در کمند سلطان طوس
یاسر خادم و ریان بن الصلت گویند پس از اینکه مأمون بر اوضاع و احوال مسلط شد و برادرش امین کشته گردید نامه ای برای حضرت رضا ال نوشت و از آن جناب دعوت کرد که به خراسان تشریف فرما شوند حضرت رضا الل به جهات و عللی از این پیشنهاد استقبال نکردند. مأمون بار دیگر درخواست خود را تکرار کرد و اصرار نمود که باید به طرف خراسان حرکت کند حضرت رضا چون اصرار مأمون را در این مورد مشاهده کرد دانست که وی دست بردار نیست و ناچار درخواست او را اجابت کرد و عازم سفر خراسان گردید. مأمون از آن جناب خواست که از طریق بصره و اهواز و فارس به خراسان بیایند و از طریق کوفه و بغداد و قم عبور نکنند. در سال دویست و یک هجری مأمون رجاء بن ابی ضحاک و یاسر خادم را به مدینه منوره فرستاد تا حضرت رضا الله را به طرف خراسان حرکت دهند این دو نفر با دعوت نامه ای که از مأمون در دست داشتند به مدینه منوره رفتند و پس از گفتگوهای زیادی که در این مورد صورت گرفت حضرت رضا ناچار شد که به طرف خراسان حرکت کند. رجاء و یاسر خادم وارد مدینه شدند و دعوت نامه مأمون را خدمت حضرت رضا (ع) تقدیم کردند و از آن جناب دعوت کردند که همراه آنها به طرف خراسان حرکت کند. امام رضا ( ع ) با کراهت و عدم میل این پیشنهاد را پذیرفته و آماده مسافرت شد و یقین داشت که از این مسافرت مراجعت نخواهد کرد و با خاندان خود وداع نمودند. پس امام الله وارد مسجد حضرت رسول (صل الله و علیه و آله شدند و با جدش تودیع کردند و هنگامی که میخواستند از مسجد بیرون شوند چند بار به طرف قبر مبارک حضرت رسول اکرم برگشتند و با صدای بلند گریه کردند. مخول سجستانی گوید در این هنگام من خدمت آن جناب رسیدم و سلام کردم و حضرت جواب سلام مرا دادند من او را تسلی دادم. حضرت رضا الفرمودند از من دیدن کنید زیرا من از جوار جدم خارج خواهم شد و در سرزمین غربت از دنیا خواهم رفت و در کنار هارون دفن خواهم گردید. هنگامی که امام رضا الله تصمیم گرفت از مدینه به طرف خراسان حرکت کند عیالات و اهل بیتش را جمع فرمود و فرمان داد تا بر وی گریه کنند و آن حضرت صدای گریه آنها را بشنود. سپس دوازده هزار دینار در میان آنها تقسیم کرد و فرمود من دیگر به طرف شما مراجعت نخواهم کرد. بعد از آن در حرم جدش حضرت رسول (صل الله و علیه و آله حاضر شد و با آن جناب وداع فرمود و گریه کرد و به طرف خراسان حرکت نمودند. وقتی حضرت رضا(ع) به نیشابور رسید و خواست از آنجا به جانب مأمون کوچ کند دانشمندان حدیث گردش را گرفتند گفتند یا ابن رسول الله میخواهی از میان ما بروی با اینکه حدیثی از شما نشنویم آن وقت داخل عماری شده و سر از عماری خارج کرده فرمود از پدرم موسی بن جعفر شنیدم فرمود از پدرم جعفر بن محمد شنیدم میگفت از پدرم محمد ابن علی شنیدم میگفت از پدرم علی بن الحسين ( ع ) شنیدم آن جناب از پدرش حسین بن علی (ان می گفت از پدرم امیر المؤمنين على بن ابى طالب ( ع ) شنیدم.
صص 37-28