سلطان سریر ارتزاق  ( صص 18-16 ) شماره‌ی 6133

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام موسی کاظم (عليه السلام) > خوابها ‌ کرامات امام کاظم (عليه السلام) > پيشگويی شهادت خود

خلاصه

حضرت موسی بن جعفر ال سه روز قبل از وفاتش مسیب را که نگهبان آن حضرت بود بخواست و به او فرمود مسیب گفت بله مولای من حضرت فرمود: من امشب به مدینه شهر جدم رسول الله صلى الله عليه و آله ) خواهم رفت تا فرزندم علی را به همان چیزهایی که پدرم به من سفارش کرده سفارش کنم و او را وصی و جانشین خود گردانم و دستورات لازم را به او بدهم.مسیب گفت مولای من چگونه به من دستور میدهی که درها را برایتان باز کنم در حالی نگهبانان دیگری نیز به همراه من هستند؟ حضرت فرمود: ای مسیب یقینت به خدا در باره ما ضعیف است گفت نه مولای من حضرت فرمودند: پس صبر کن گفتم مولای من از خدا بخواهید مرا ثابت قدم کند. حضرت نیز دعا کردند خدایا او را ثابت قدم کن سپس فرمودند من خدا را به آن اسم عظیمش که ،آصف خدا را به آن خواند و تخت بلقیس را قبل از اینکه سلیمان چشم بر هم بزند در مقابل او نهاد میخوانم و از او میخواهم مرا در کنار فرزندم علی در مدینه قرار دهد. مسیب گوید صدای حضرت را میشنیدم که دعا میخواند و ناگاه او را در مصلای خود ندیدم. همان طور بر جای خود ایستاده بودم که دیدم به جای خود برگشت و غل و زنجیر را به پای خود بست در این موقع بشکرانه این نعمت الهی یعنی معرفت به امام البه سجده افتادم

متن

 خبر شهادت قبل از وقوع

حضرت موسی بن جعفر ال سه روز قبل از وفاتش مسیب را که نگهبان آن حضرت بود بخواست و به او فرمود مسیب گفت بله مولای من حضرت فرمود: من امشب به مدینه شهر جدم رسول الله صلى الله عليه و آله ) خواهم رفت تا فرزندم علی را به همان چیزهایی که پدرم به من سفارش کرده سفارش کنم و او را وصی و جانشین خود گردانم و دستورات لازم را به او بدهم.مسیب گفت مولای من چگونه به من دستور میدهی که درها را برایتان باز کنم در حالی نگهبانان دیگری نیز به همراه من هستند؟ حضرت فرمود: ای مسیب یقینت به خدا در باره ما ضعیف است گفت نه مولای من حضرت فرمودند: پس صبر کن گفتم مولای من از خدا بخواهید مرا ثابت قدم کند. حضرت نیز دعا کردند خدایا او را ثابت قدم کن سپس فرمودند من خدا را به آن اسم عظیمش که ،آصف خدا را به آن خواند و تخت بلقیس را قبل از اینکه سلیمان چشم بر هم بزند در مقابل او نهاد میخوانم و از او میخواهم مرا در کنار فرزندم علی در مدینه قرار دهد. مسیب گوید صدای حضرت را میشنیدم که دعا میخواند و ناگاه او را در مصلای خود ندیدم. همان طور بر جای خود ایستاده بودم که دیدم به جای خود برگشت و غل و زنجیر را به پای خود بست در این موقع بشکرانه این نعمت الهی یعنی معرفت به امام البه سجده افتادم حضرت به من فرمود مسیب سرت را بلند کن من سه روز دیگر به سوی خداوند عز و جل خواهم رفت. مسیب گوید من گریستم حضرت فرمود گریه نکن ای مسیب فرزندم علی بعد از من مولا و امام تو است به ولایت او چنگ بزن زیرا مادامی که ملازم او باشی گمراه نخواهی شد. گفتم: الحمد لله. سپس در شب روز سوم مولایم مرا صدا زد و گفت موقع رفتن من به سوی خداوند عز و جل است که قبلا به تو گفته بودم وقتی مقداری آب خواستم و آن را نوشیدم و دیدی ورم کردم و شکمم بالا آمد و رنگم زرد و قرمز و سبز شد و به رنگهای مختلف درآمد خبر وفات مرا به آن طاغی برسان و وقتی مرا در آن حال دیدی مبادا کسی را از حالت من با خبر کنی نیز به کسی که نزد من خواهد بود اطلاع نده، مگر بعد از وفاتم مسيب بن زهیر گوید دائم مراقب حضرت و منتظر بودم تا اینکه حضرت قدری آب خواستند و نوشیدند سپس مرا خواستند و گفتند ای مسیب این سندی بن شاهک پلید گمان میکند او خودش غسل و دفن مرا به عهده خواهد گرفت ،هیهات ابدا این طور نخواهد بود وقتی مرا به گورستان معروف به مقابر قریش بردند مرا در آنجا دفن کنید و قبر مرا بیش از چهار انگشت باز بالا نیاورید و از خاک برای تبرک چیزی برندارید زیرا تربتهای ما همگی حرام است جز تربت جدم حسين بن على ال زیرا خداوند تربت آن بزرگوار را برای شیعیان و اولیاء ما شفاء قرار داده است. مسیب گوید سپس کسی را که بسیار به آن حضرت شبیه بود دیدم که در کنار ایشان نشسته است و من مولایم حضرت رضا ال را در کودکی آن حضرت دیده بودم. خواستم از او سؤالاتی کنم که مولایم حضرت موسی بن جعفر البر من بانگ زد و فرمود: مگر تو را نهی نکرده بودم همین طور بودم تا حضرت وفات کردند و آن شخص غایب شد. سپس به هارون خبر دادم و سندی بن شاهک آمد قسم به خدا آنها را میدیدم که خود خیال می کردند که آنها حضرت را غسل می دهند ولی دستشان به ایشان نمی رسید و فکر می کردند که آنهایند که حضرت را حنوط و کفن میکنند ولی هیچ کاری نسبت به آن بزرگوار انجام نمیدادند و همان شخص غسل و حنوط و کفن حضرت را بر عهده داشت، آنها او را میدیدند و نمیشناختند و در ظاهر این طور وانمود میکرد که فقط به آنها کمک میکند وقتی از آن کارها فارغ شد به من فرمود اگر در باره او شک داشتی، دیگر در مورد من در شک نباش من امام و مولای تو هستم و بعد از پدرم حجت خدا بر تو میباشم ای مسيب مثل من مثل يوسف صدیق الله است و مثل آنها مثل برادران او است که بر او وارد شدند و حضرت آنها را شناختند ولی آنها او را نشناختند. سپس حضرت را به «مقابر قریش برده در آنجا دفن کردند و قبر ایشان را از آن مقدار که امر فرموده بود بالاتر نیاوردند و بعد از آن قبر را بالا آورده و روی آن بنا ساختند.


 

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

کار گرافیکی ، سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی