و ماجرا از اینجا آغاز شد
دعوا بر سر خلافت سرزمینهای اسلامی بود خلافت «امین» و «مأمون»، پسران «هارون الرشید ؛ همان خلیفه ای که میراث دار کشتن شیعیان بود هارون قبل از مرگش محمد امین را که از همسرش زبیده» بود؛ به عنوان خلیفه و مأمون را که از کنیزش «مراحل» بود؛ به عنوان ولیعهد و جانشین محمد امین معرفی کرده بود. از همان ابتدا مشخص بود که کار این دو برادر به خیر و خوشی تمام نمی شود! فاصله سنی مأمون» و «امین» فقط شش ماه بود. اگر قرار بود «مأمون» صبر کند که برادرش پیر شود و بمیرد تا خلافت به او برسد؛ دیگر خودش هم پیر میشد و یا شاید هم قبل از «امین» مرده بود و چه کسی بود که از دل «مأمون» خبر نداشته باشد!! طبق یک قانون نانوشته ولیعهد را برای حکمرانی «خراسان» فرستاده بودند جایی که تقریبا دورترین منطقه شرقی نسبت به «بغداد» مرکز حکومت خلیفه بود با شعله . ور شدن آتش قیام های ضد «خلفای عباسی از جمله تحرکات تعدادی از افراد باقیمانده از خاندان یعقوب ليث»؛ «هارون الرشيد» تصمیم گرفت که برای جلوگیری از گسترش قيام مخالفان؛ شخصا عازم خراسان شود. او پیش از این هم برای سرکوب مخالفانش به «خراسان رفته بود ولی این بار سال ۱۹۳ هجری قمری اجل مهلتش نداد و در بین راه در شهر «طوس» مرد. با مرگ او مقام خلافت به محمد امین رسید به نظر می رسید که همه چیز برای آرامش خیال خلیفه جدید مهیا شده باشد. پدرش قبلا برای خلافت او از بزرگان بیعت گرفته بود و برادرش هم در «خراسان» آشوب خیز گرفتار مخالفان بود اما باز هم خیال خلیفه آسوده نبود. با شناختی که از مکر و حليه مأمون» و عطش برای قدرت داشت نگران آینده سلطنتش بود باید کاری میکرد و کرد هنوز زمان زیادی از مرگ هارون الرشید نگذشته بود که «امین» تصمیمش را گرفت. نامه ای نوشت و از مأمون» خواست که به «بغداد» بیاید. او در حقیقت میخواست او را به بغداد بکشاند تا سر فرصت خلعش کند. «مأمون به خواسته برادرش مشکوک شد و چون مشاورش، فضل بن سهل نیز تردید او را تأیید کرد به درخواست برادرش عمل نکرد و به بغداد نرفت. «امین» هم که از سرپیچی «مأمون» خشمیگن شده بود؛ نیتش را آشکار کرد و برادرش را از مقام ولا يتعهدی خلع کرد و نوزادش را به ولیعهدی برگزید.... «مأمون» کسی نبود که در مقابل این اقدام برادرش دست روی دست بگذارد و نگذاشت بعد از مشورت با مشاور زیرکش فضل بن سهل بلافاصله اعلام حکومت مستقل در خراسان کرد و خودش را «امیر المومنین» خواند. «امین» از نظر تدبیر و سیاست چندان شبیه آبا اجدادش نبود او به جای آنکه مانند آنها برای حذف مخالفانش توطئه کند و اطرافیانش را با پول بخرد شبانه به خانه هایشان بریزد یا مسمومشان کند؛ آشکارا با مأمون مخالفت کرد و برای سرکوبش سپاه فرستاد بین سپاهیان دو برادر جنگ خونینی در گرفت و سپاه «امین» شکست خورد و سردارشان کشته شد. به دستور «مأمون»، افرادش به طرف «بغداد» رفتند و آنجا را محاصره کردند. روایت است که محاصره شهر بیشتر از یک سال طول نکشید. جنگهای بسیاری رخ داد. افراد بیشماری کشته شدند و خانه ها و اموال زیادی سوخت و از بین رفت و کار بر مردم «بغداد» سخت شد و عده زیادی به سپاه «مأمون» پیوستند و «امین» را تنها گذاشتند عاقبت هم اعيان «بغداد» برای «طاهر» سردار سپاه مأمون» نامه نوشتند که «امین» را خلع کرده اند و دست از یاری او برداشته اند به این ترتیب «امین» به دست «طاهر» افتاد و در سال ۱۹۸ هجری قمری کشته شد و این چنین نبرد تاج و تخت دو برادر پایان یافت. بالاخره همان شد که مأمون میخواستد تکیه بر تخت خلافت اما این آغاز کار او بود؛ در طول تاریخ هیچگاه خلافت بی مخالف نبوده است و بیشترین مخالفان حکومت عباسی هم در «خراسان» بودند. «خراسان» به دلیل دور بودن از مرکز خلافت به پایگاهی برای مخالفان و شورشگران تبدیل شده بود قیام ها مرتب سرکوب می شدند ولی باز از جایی دیگر جرقه قیامی جدید زده می شد. بسیاری از این اعتراضات هم مربوط به شیعیان دلاوری بود که توانسته بودند در «خراسان» دور هم جمع شوند. اما مسئله جدی تر آگاهی مأمون از خشم «عباسیان» بود. آنها نمی توانستند به راحتی مأمون را برای قتل امین ببخشند. از نگاه آنها «امین» اشراف زاده ای عرب و سنی بود ولی مأمون» نه تنها فرزند کنیزی ایرانی» بود بلکه هر جا هم که به مصلحتش بود با شیعیان از در دوستی وارد میشد. با این وضع «بغداد» جای امنی برایش نبود. این مسائل بود که مأمون را واداشت که پس از مشورت با فضل بن سهل»، شهر «مرو» را که در آن زمان جزو «خراسان» بزرگ بود؛ مرکز حکومت اعلام کند. به این ترتیب هم مهمترین منطقه آشوب خیز را تحت کنترل می گرفت و هم با آوردن حضرت رضا، از حمایت شیعیان برخوردار می شد.